صابون گیاهی پاپایا

صابون پاپایا گیاهی اصل

ضد لک

روشن کننده

و ضد جوش و آکنه

توضیحات بیشتر

 

داستان خواستند سرش را ببرند – از عرفان نظر آهاری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dasta-erfan-t94.jpg

(داستان خواستند سرش را ببرند)

شرح داستان: می خواستند سرش را ببرند. خودش این را می دانست. او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید.
با مادرش هم همین کار را کردند. آبش دادند و سرش را بریدند. ترسیده بود. گردنش را گرفته بودند و می کشیدند.
قلب قرمزش تند تند میزد. کمک می خواست. فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت.
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند. داستان گوسفند

– فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت: چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست. تاب و توانشان هم.
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد، قلب هایی که می توانند عشق بورزند.
پس مرگ تو، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد.

– تو و گندم و نور، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد، چرخی که نام آن زندگی است، گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد… او قطره قطره بر خاک چکید،اما هر قطره اش خشنود بود، زیرا به خدا، به عشق، به زندگی کمک کرده بود… داستان های کوتاه جالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.