داستان های کوتاه مروارید و مترسک از جبران خلیل جبران
شرح داستان مروارید: صدفی به صدف مجاورش گفت:
– در درونم درد بزرگی احساس میکنم، دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
– ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
– من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
– ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید. به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
– آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است. اس ام اس کده
داستان مترسک: یک بار به مترسکی گفتم:
– لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت: لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم: درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام.
گفت: فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.