بایگانی دسته: دانلود رمان و داستان

داستان دهلیز – نوشته هوشنگ گلشیری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/hoshang-golshiri-m94.jpg

(داستان دهلیز – نوشته هوشنگ گلشیری)

شرح داستان: فاجعه از وقتی شروع شد كه مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید كه سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض. بعد از آن را هم كه همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه كردند.
غروب كه هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یك پزشك قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازك لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شكست و خاك باغچه را می ریخت روی سرش. بابای بچه ها مثل هر شب آمد. از میان زن ها كه بچه به كول ایستاده بودند توی حیاط و تازه كوچه می دادند رد شد. از جلو اتاق اولی كه بچه هاش را كنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست.

همه دیدند كه صورتش  مثل  یك تكه سنگ  شده بود. همان طور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ كس هم سر درنیاورد كه از كجا بو برده بود. شب كه شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی كه آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند كه در را باز كند. هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ كس توی اتاق نبود. حتی صدای نفس كشیدنش هم شنیده نمی شد. اتاق یكپارچه سنگ بود. فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود كه مثل یك ستاره دور كورسو می زد.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان آتش زردشت – از هوشنگ گلشیری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-atashe-zaedosht-m94.jpg

(داستان آتش زردشت – از هوشنگ گلشیری)

منبع: کتاب نیمه تاریک ماه

شرح داستان: هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه خانه های بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری. سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوی و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه می کرد و با شعله ی کوتاه سرخ میان کنده ها می سوخت.

ما، من و بانویی، که یک هفته بود رسیده بودیم با نقاشی ایرانی و زنش دو سه شب بود که صندلی ها را دور میز و رو به شومینه می چیدیم و شب می آمدیم تا با آتش گرم شویم گرداگردمان آن طرف شیشه ها سیاهی چند درخت پر شکوفه بود بر چمنی که فقط تکه هاییش روشن بود. غیر از ما یک زن نویسنده روس هم بود به اسم ناتاشا و یک زوج آلبانیایی که ما فقط اسم مرد را می دانستیم. اسمش یلوی بود که یکی دو ماهی اینجا بوده تنها و بعد که در آلبانی جنگ داخلی می شود سعی می کند زن و بچه هایش را بیرون بکشد و حالا چند روزی بود که زن و دخترش آمده بودند و امشب اولین باری بود که به جمع ما می پیوستند. همان روز اولی که رسیدند بانویی گفت: این دختر کوچکه شان تا مرا می بیند می رود توی خانه شان. گفتم:

– از من هم می ترسد تا مرا دید جیغ زنان رفت پشت پدرش قایم شد. دو سه روز طول کشید تا با حضور ما اخت شد فقط انگار آلبانیایی می دانست و حالا دیگر با آن موهای کوتاه پسرانه از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب توی اتاق تلویزیون بود و مثلا به تلفن ها جواب می داد و همه اش هم چند باری می گفت ناین و تلفن را قطع می کرد و ما که به تلفن نزدیکتر بودیم تا صدای زنگ را می شنیدیم می دویدیم تا قبل از قطع تلفن برسیم نمی دانم از کی شاید هم از زن مرد نقاش سیلویا که فرانسوی بود و کمی هم فارسی می دانست شنیدیم در تیرانا بچه ها و مادرشان اغلب مجبور بوده اند درازکش روی زمین بخوابند تا هدف تیرهای آدم های مسلح قرار نگیرند.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان چنار – از هوشنگ گلشیری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-hoshang-golshiri-m94.jpg

(داستان چنار – از هوشنگ گلشیری)

شرح داستان: نزديکيهاي غروب بود که مردي از يکي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت. دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي کرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشک و پوسيده چنار بالا مي خزيد. پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجي مي کردند و ته يک لنگه کفشش هم پاره بود. داستان های معنادار سنگین

– مردم که به مغازه ها نگاه مي کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند. زن جواني که بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت. جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند.

سوراخهاي آسمان با چند تکه ابر سفيد و چرک وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي کرد. مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد:
– براي چي بالا ميره؟

مرد خپله و شکم گنده اي که پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد:
– نمي دونم شايد ديوونس

جوانک گفت:
– نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودکشي بکنه.

مرد قد بلند و چاقي که موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت:
-چه طور؟ کسي که خودکشي مي کنه ديوونه نيس؟پس مي فرماين عاقله؟

پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد:
– چه خبره؟

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان خواهش دعا – از استاد مطهری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-doa-m94.jpg

(داستان خواهش دعا – از استاد مطهری)

شرح داستان: شخصی باهيجان و اضطراب، به حضور امام صادق(ع) آمد و گفت:
– درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه‏ خيلی فقير و تنگدستم.
امام: هرگز دعا نمی‏كنم.
– چرا دعا نمی‏كنيد!؟
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است، خداوند امر كرده كه روزی را پی‏جويی كنيد، و طلب نماييد. اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود بنشينی، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی! داستان های کوتاه مذهبی

حکایت جبیر و ذولفا – ازدواج در اسلام از استاد مطهری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-motahari-t94.jpg

(حکایت جبیر و ذولفا – ازدواج در اسلام از استاد مطهری)

از کتاب داستان راستان

شرح داستان: روزی محمد از اصحاب صفه می گذشت، (اصحاب صفه گروهی از مسلمانان فقیر بودند که به دستور پیامبر ص در مسجد به سر می بردند تا آن که به پیامبر ص وحی شد که مسجد جای سکونت نیست اینها باید در خارج از مسجد سکونت کنند پیامبرص  در خارج از مسجد محلی را آماده کرد و در آن سایبانی ایجاد کرد به آن صفه میگفتند و فقیرانی که در آن سکونت داشتند به اصحاب صفه معروف بودند)

جیبر را دید، فردی سیاهپوست، کوتاه قد، زشت رو، به وی گفت چرا ازدواج نمیکنی؟ جیبر که از این حرف پیامبر ص سخت شگفت زده شده بود گفت:

– یا رسول الله چه کسی حاضر است دخترش را به من بدهد؟ من که نه مال دارم نه جمال، نه حسب دارم نه نسب، چه کسی دخترش را به من میدهد. کدام دختر، همسر سیاه پوست بدشکل و فقیری مثل من میشود؟

– پیامبر به ایشان فرمود: ای جبیر خداوند به وسیله اسلام ارزش انسانها را عوض کرد بسیاری افراد در دوره ی جاهلیت بالا بودند و اسلام آنها را پایین کشید، بسیاری در دوره جاهلیت خوار و ذلیل بودند و اسلام آنها را ارزش و منزلت داد.
امروز همه مسلمانان با هم برابر و برادرند و…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

حکایت مردی که زن شد – نوشته علامه محمد باقر مجلسى

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/hekayat-m94.jpg

حکایت مردی که زن شد – نوشته علامه محمد باقر مجلسى

شرح ماجرا: حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه حكایت نموده است:
– روزى امام حسن مجتبى علیه السلام در جمعى از اقشار مختلف مردم حضور داشت، كه یكى از افراد آن مجلس گفت:
یابن رسول اللّه! شما كه این قدر قدرت دارید و مى توانید با دعا معاویه را نابود كنید و زمین عراق و شام را جابه جا نمائید؛ و حتّى كارى كنید كه زن تبدیل به مرد شود؛ و یا مرد، زن گردد، چرا این همه ظلم هاى معاویه را تحمّل كرده و سكوت مى نمایید؟
ناگاه یكى از دوستان معاویه كه در آن جمع حاضر بود؛ با حالت تمسخر و توهین گفت: این شخص – یعنى؛ امام حسن مجتبى علیه السلام، كارى نمى تواند انجام دهد، چون او توان چنین كارهایى را ندارد.
در همین حال حضرت به آن دوست معاویه كه از اهالى شام بود خطاب كرد و فرمود: تو خجالت نمى كشى كه در بین مردها نشسته اى، بلند شو و جاى دیگر بنشین.
امام صادق علیه السلام در ادامه فرمایش خود افزود: ناگهان مرد شامى متوجّه شد كه به هیئت زنان در آمده است ؛ و دیگر علامت مردى در او نیست.
سپس امام حسن مجتبى علیه السلام به آن مرد شامى كه تبدیل به زن شد، فرمود: اینك همسرت به جاى تو مرد گردید؛ و او با تو همبستر مى شود و تو یك فرزند خنثى آبستن خواهى شد.
چند روزى پس از گذشت از این ماجرا، هر دوى آن مرد و زن شامى نزد امام حسن مجتبى علیه السلام آمدند و از كردار و رفتار خود پشیمان شده و توبه كردند.
و حضرت در حقّ آنها دعا كرد و از خداوند متعال، براى آنان درخواست مغفرت نمود؛ و هر دوى آنها به دعاى حضرت، به حالت اوّلشان باز گشتند. داستان های مذهبی اسلامی

داستان اخلاق نیکو – از علامه محمد باقر مجلسى

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-mohamad-baher-majlesi-t94.jpg

(داستان اخلاق نیکو – از علامه محمد باقر مجلسى)

از کتاب بحارالانوار

شرح داستان: به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت – در حالى كه خود نظارت مى فرمودند – سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
– من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت:
– سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
– مادر سعد! ساكت باش! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ‍ ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم.
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم!
عرض كردند:
– يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت؟
حضرت فرمود:
– آرى، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است… اس ام اس کده

داستان آخرین سفر کشتی خیالی – از گارسیا مارکز

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/garsiya-marks-t94.jpg

(داستان آخرین سفر کشتی خیالی – از گارسیا مارکز)

شرح داستان: حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، با بندر باستانی سیاه‌پوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقه‌های نور هولناکش هر پانزده ثانیه یک‌بار، دهکده را تبدیل به منظره‌ای از کوه‌های ماه، با خانه‌های نورانی و خیابان‌های آتش‌فشانی می‌کرد، و گرچه او در آن زمان پسربچه‌ای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختن‌های شبانة باد گوش کند ولی هنوز به‌خاطر می‌آورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده می‌شد، کشتی اقیانوس‌پیما ناپدید می‌شد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر می‌شد، به‌طوریکه کشتی در مدخل خلیج به‌طور مداوم ظاهر می‌شد و ناپدید می‌گشت و با تلوتلو خوردن خواب‌آلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا این‌که گویی سوزنی در دستگاه جهت‌یابش شکسته باشد…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن