بایگانی برچسب: s

قسمت ۱۳ رمان شیدا و صوفی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۳ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندان های سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی، آن لحظه، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم… ترس من نه از بهار بود، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی!… اه… بدم میاد! موش خرمای خنگ! با پای خودت اومدی تو تله… پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی… خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی… عاشق شعر، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!… ادامه رمان در قسمت چهاردهم…

متن کوتاه و عاشقانه رقص – رمان شعر رقص

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/05/shera-raghs-k94.jpg

متن و شعر کوتاه رقص

هر لحظه ای که به تو نزدیک میشوم، انگار از آنچه که ثانیه ای پیش بودم، دل میکنم

من انگار با وجود تو، به آینده ای امان نمیدهم

افکار من با تو، فقط تو میشود…

در رقص عاشقانه من و تو، چیزی جز صدای خنده و گرمای دوست داشتن نیست

پیچش موهایت، دلم را نوازش میکند

چشمهایت، بی پروا مرا از بودن تا ابدیتت امید میدهند

شاید پاییز است و سرد، اما آنقدر گرم هستیم که حتی خورشید هم بر ما غبطه میخورد

ولی ای کاش بمانیم… تا ابد!

و این عاشقانه هایمان، پایکوبی لحظه هایمان باشد

و اشکهایمان، از شوق تولد رویایی ترین واقعیتمان باشد…

آری، کاش این رقص با تو، ابدی باشد

آنقدر شاد باشیم که دنیا هم در شادیمان کم بیاورد

من تا ابد با تو ای مهربانم، میرقصم

پاییزم گرم است از

رقص با تو!

هر لحظه ای که به تو نزدیک میشوم، انگار از آنچه که ثانیه ای پیش بودم، دل میکنم

من انگار با وجود تو، به آینده ای امان نمیدهم

افکار من با تو، فقط تو میشود…

در رقص عاشقانه من و تو، چیزی جز صدای خنده و گرمای دوست داشتن نیست

پیچش موهایت، دلم را نوازش میکند

چشمهایت، بی پروا مرا از بودن تا ابدیتت امید میدهند

شاید پاییز است و سرد، اما آنقدر گرم هستیم که حتی خورشید هم بر ما غبطه میخورد

ولی ای کاش بمانیم… تا ابد!

و این عاشقانه هایمان، پایکوبی لحظه هایمان باشد

و اشکهایمان، از شوق تولد رویایی ترین واقعیتمان باشد…

آری، کاش این رقص با تو، ابدی باشد

آنقدر شاد باشیم که دنیا هم در شادیمان کم بیاورد

من تا ابد با تو ای مهربانم، میرقصم

پاییزم گرم است از

رقص با تو!

ادامه‌ی خواندن