بایگانی برچسب: s

بیوگرافی فروغی بسطامی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/10/Foroughi-Bastami-m94.jpg

(بیوگرافی فروغی بسطامی)

شرح: “میرزا عباس فرزند موسی”، ملقب به “میرزا عباس بسطامی” و همچنین با تخلص به “فروغی”، در سال ۱۲۱۳ ه. در کربلا (در زمان مسافرت خانواده اش به عتبات عالیات) دیده به جهان گشود. دوستعلی خان که خزانه دار شاه بود هنگام بازگشت از ساری (منطقه ای که فروغی با خانواده اش در آنجا زندگی میکرد) برادرزاده اش را با خود به تهران آورد و به خدمت فتحعلی شاه معرفی کرد. فروغی، غزلی را که در مدح شاه ساخته بود به عرض شاه رسانید و پسند افتاد و به فرمان شاه برای خدمت نزد شجاع السلطنه (والی خراسان) رهسپار مشهد گشت. شجاع السلطنه نیز مقدم او را گرامی داشت و شغل منشی گری را به وی گمارد و پس از مدتی، به درخواست شجاع السلطنه، تخلص خود را به نام فرزند او “فروغ‌الدوله”، فروغی گذاشت. فروغی بسطامی تا پیش از آن در شعرهایش، تخلص “مسکین” را استفاده میکرد.وی یکی از بهترین غزلسرایان قرن سیزدهم بود. او همچنین از جرگه شاعران صوفی منش است. وی در بهترین غزل های عارفانه اش لطافت و شیرینی را با رسایی و سادگی واژگان، به هم می‌سرشت. سرانجام بسطامی در روز ۲۵ محرم سال ۱۲۷۴ ه.ق دار فانی را وداع گفت. این بود مختصری از زندگینامه میرزا عباس بسطامی

شعرهای فروغی بسطامی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/01/sharhay-foroghi-bastami-bahman93.png

شعرهای زیبای ادبیات فارسی

كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را
چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را
بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را
زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

*

*

گلچین شعرهای فروغی بسطامی

اس ام اس کده

*

*

مردان خدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند
يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد که در رهگذر آدم خاکي
بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند
همت طلب از باطن پيران سحرخيز
زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست به دامان گروهي
کز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق در آيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي که خريدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامعه به اندازه هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک سير فروغي
از دامگه خاک بر افلاک پريدند

ادامه‌ی خواندن