بایگانی برچسب: s

داستان آموزنده خواندنی و کوتاه

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/03/dastan-amozande-e94.jpg

داستان آموزنده خواندنی و کوتاه

شرح: ﮔﺮﮔﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑه دﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ که ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮏ ﺭﺳﯿﺪ. ﺍﺯ وی ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﺮﮒ ﻣﺰﺩﯼ ﺑﻪ ﻟﮏ ﻟﮏ ﺑﺪﻫﺪ. ﻟﮏ ﻟﮏ ﻣﻨﻘﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﮐﺮﺩ. ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﺕ ﮐﺎﻓﯽ نبود…!!!؟
“ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﻧﺎﻻﯾﻘﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺒﯿﻨﯽ”
ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ، شک نکن،  اما ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺑﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ… گردآوری و بازنشر: داستانک

داستان چنار – از هوشنگ گلشیری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-hoshang-golshiri-m94.jpg

(داستان چنار – از هوشنگ گلشیری)

شرح داستان: نزديکيهاي غروب بود که مردي از يکي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت. دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي کرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشک و پوسيده چنار بالا مي خزيد. پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجي مي کردند و ته يک لنگه کفشش هم پاره بود. داستان های معنادار سنگین

– مردم که به مغازه ها نگاه مي کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند. زن جواني که بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت. جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند.

سوراخهاي آسمان با چند تکه ابر سفيد و چرک وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي کرد. مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد:
– براي چي بالا ميره؟

مرد خپله و شکم گنده اي که پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد:
– نمي دونم شايد ديوونس

جوانک گفت:
– نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودکشي بکنه.

مرد قد بلند و چاقي که موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت:
-چه طور؟ کسي که خودکشي مي کنه ديوونه نيس؟پس مي فرماين عاقله؟

پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد:
– چه خبره؟

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان زندگی در یک شوخی احمقانه – از ایوان کوله‌کوف

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-ivan-t94.jpg

(داستان زندگی در یک شوخی احمقانه – از ایوان کوله کوف)

شرح داستان: خواب می‌بینم در یک شوخی احمقانه زندگی می‌کنم. این بار با یک آمریکایی و سوئدی. آمریکایی گاو می‌چراند و سوئدی پارلمان می‌سازد. ‏و من چَپَری دور کلبه‌ام. قصد من ساختن پرچینی‌ست، بلندتر از یک آسمان خراش، اما مصالح ام کافی نیست و به همین خاطر یواش‌یواش دل ‏و روده‌ی کلبه ام را درمی‌آورم.

‏باران شروع می‌کند به باریدن، بارانیِ سیاهم را می‌پوشم، تونلی زیر پرچین می‌کَنَم و می‌روم به دیدن آمریکایی که در باران آواز می‌خواند. ما ‏همدیگر را می‌شناسیم. معلوم می‌شود که او نه از من، نه از کلبه‌ام و نه از ‏پرچین‌ام خبر نداشته است. برای آمریکایی از هنر آمریکایی تعریف می‌کنم: توماس سولی، ویلیام مریت چاس، جِئورج بلووز، بِنِت نیومن، آدرا راینهارت، جئورج سگال، سائول استاین برگ…

‏آمریکایی به فکر فرو می‌رود و تصمیم می‌گیرد پولی بابت آموزش‌ام بپردازد. مانعش می‌شوم و می‌گویم ابداً حرفی از پول نزنید.
‏به آمریکایی حالی می‌کنم که یک پیش خدمت از آشنایانم همیشه چند دلاری کمکم می‌کند. به او می‌گویم در اِزای حقوق ماهانه‌ام می‌توانم ‏۳۰ ‏دلار خرید کنم. آمریکایی از من می‌پرسد چند سال در آمریکا زندگی کرده‌ام. جواب می‌دهم هیچ‌وقت در آمریکا نبوده‌ام و ظاهراً هرگز هم در آنجا نخواهم بود، چون رؤیای من گذراندنِ مرخصی زمستانی در بلغارستان است…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان عدل – از نوشته های صادق چوبک

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/05/moama-pir-mard-kur-dar-jazire-k94.jpg

(داستان عدل – از نوشته های صادق چوبک)

شرح داستان: اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود. سم یک دستش (آنکه از قلم شکسته بود) به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد.

آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت: داستان های کوتاه

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

حکایت هایی از احمد شاملو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/hekayat-Ahmad-Shamloo-t94.jpg

حکایت تهمت: (ترجمه‌ قصه و داستان‌هاي كوتاه – احمد شاملو)

– مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی می‌داد که دزدِ تبر اوست.
اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمی‌داد که دزد تبر اوست! حکایت های پندآموز

ادامه‌ی خواندن

داستان آینه – از نوشته های محمود دولت آبادی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-dolat-abadi-t94.jpg

(داستان آینه – از نوشته های محمود دولت آبادی)

شرح داستان: مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا” به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا – شاید هم سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامه اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه… انجا هم نبود.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان جشن فرخنده – از نوشته های جلال آل احمد

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastaj-az-jalal-al-ahmad-t94.jpg

(داستان جشن فرخنده – جلال آل احمد)

شرح داستان: ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:

– بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار.

عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت:

– كره خر! یواش‌تر.

و دویدم به طرف پلكان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو كه می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تكان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌كردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود كه از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد كه نگو. و همسایه‌مان داشت كفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی می‌كرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌كرد كه نگو. گفتم:

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان راههای رسیدن به خدا از پائولو کوئیلو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-paulo-coelho-t94.jpg

داستان راههای رسیدن به خدا – پائولو کوئیلو

شرح داستان: یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:

– آیا خدا وجود دارد؟

«بودا» پاسخ داد:

– بله، خدا وجود دارد.

بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:

– آیا خدا وجود دارد؟

«بودا» پاسخ داد:

– نه، خدا وجود ندارد.

اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:

– خودت باید این را برای خودت روشن کنی.

یکی از شاگردان گفت:

– استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟

بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:

– چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید. اس ام اس کده