بایگانی برچسب: s

داستان کوتاه بی تفاوت – از شناخت‮نامه فروغ فرخ زاد

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-forough-t94.jpg

(داستان کوتاه بی تفاوت – از شناخت‮نامه فروغ فرخ زاد – شهناز مرادی کوچی)

شرح داستان: وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خواب رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

– عجب!… شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.
با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند.
فکر می‌کردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
– من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
– می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!
مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت:

– البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمه ی «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
 آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
 آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرار کردم: “با این ترتیب”

بقیه داستان در ادامه مطلب….

ادامه‌ی خواندن

رمان عاشقانه جدید و باحال من و جو…

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/02/roman-asheghane-bahal-b93.jpg

رمان عاشقانه من و جو…

من با جو بزرگ شدم ما لحظات خوب زیادی باهم داشتیم. اون یه دوست واقعی برای من بود تا پارسال که با گروه به مسافرت رفتیم حس کردم احساسم نسبت بهش عوض شده و من عاشقش شدم. قدم اول رو من برداشتم و بهش گفتم دوستش دارم. اما دوست داشتن ما با بقیه فرق داشت. همیشه بهش توجه میکردم همیشه کنارش بودم برای من فقط جو معنی داشت ولی اون با دخترای دیگه هم رابطه داشت باهاشون حرف میزد. برای اون رابطمون یه رابطه عادی بود کلمه ی دوست دارم و عاشقتم کلماتی بود که فقط از زبون من خارج میشد.
من: جو میای امشب بریم سینما؟
جو: نه
من: چرا میخوای درس بخونی؟؟
جو : نه فقط خسته ام میخوام استراحت کنم
هیچوقت بهم نگفت دوستت دارم هر روز که باهم خداحافظی می کردیم یه عروسک بهم میداد.هر روز حتی یک روز هم وقفه نداشت.
من:جو؟
جو:بله؟
من:امم ..من دوست دارم

با ما همراه باشید در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن