(داستان بعداز ظهر آخر پاییز – از صادق چوبک)
شرح داستان: آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خط مخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد.
– شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه میکردند. ساختمان قیافهها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دستکاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدرانشان گردند…
– یقیناً پیکر آن ها را مجسمه ساز ماهری ساخته بود اجازه نمیداد که کسی آنها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بیمهارتی او را میرساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغها عوض میشد و یا در صورتها خطوطی احداث میگردید. نگاهها گنگ و بی نور بود. بیشتر به توله سگ شبیه بودند تا به آدمیزاد. یک چیزهایی در قیافه آنها کم بود…
بقیه داستان در ادامه مطلب…