(داستان عدل – از نوشته های صادق چوبک)
شرح داستان: اسب درشکهای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده میشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حناییاش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداریاش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود. سم یک دستش (آنکه از قلم شکسته بود) به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییدهای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده میشد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرههای بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندانهای کلید شدهاش بیرون زده بود. دور دهنش کف خونآلودی دیده میشد. یالش به طور حزنانگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بیآفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت: داستان های کوتاه
بقیه داستان در ادامه مطلب…