بایگانی برچسب: s

قسمت ۲۵ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۵ رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: … از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد حقوق میگرفت زبر و زرنگ بود بهار میشناختش بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود میدونست ما خیریه ها معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد سنداشو امضاء میکرد. گفتم که زبل بود اما سنی نداشت. حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد. غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید… گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت نمیدونم! قاطی کردم اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه. خانوادگی ریگی تو کفششونه.
اما ما کاری نداشتیم. درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست، یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت نمیشناستت. حسی نداشت! گفت میشناسه! دوسم داره به خدا. همه گند کاریای باباشم میشناسه منو میخواد. الانم که زن نداره! اما مدتیه محلم نمیذاره دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا! میدونم دوست دختری نداره کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم. گفتم پس مشکات، بهار و تو تو اون خونه بزرگ البته تو مدام نبودی هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت نه. حتی آیفون و تلفنم قطع میکنن. فقط… گفتم فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا بعد اون اتفاق افتاد خدایا من نباید بگم ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم. دوازده شب بود بهار خواب بود حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود. میخواستم جیغ بکشم ولی مشکات منم میکشت جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده. من خودمو به خواب زدم، اما سحر پریدم از صدا… ادامه رمان در قسمت بعد

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-ghesmat-6.jpg

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبل شاهد رمانی زیبا از چیستا یثربی بودیم، حال قسمت ششم این رمان را با هم میخوانیم… تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه. گفتم: تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم. بقیه این داستان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

رمان کوتاه چهره خوب و چهره بد

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-paulo-coelho-t94.jpg

(رمان کوتاه چهره خوب و چهره بد از پائولو کوئلیو)

شرح داستان: “لئوناردو داوینچی” موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست “خیر و نیکی” را به شکل “عیسی” و بدی را به شکل “یهودا”(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.

– روزی در مراسم همسرائی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.

– سه سال گذشت. تابلوی “شام آخر” تقریبا تمام شده بود، اما داوینچی برای “یهودا” هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند، داوینچی پس از مدتها جست وجو، جوان شکسته، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.

– گدا را که نمی دانست چه خبر است را به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-italo-kalino-t94.jpg

(داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!)

نوشته ايتالو کالوينو از کتاب شاه گوش ميکند

شرح داستان: شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليدی بزرگ و فانوس را برداشته و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمي گشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.

به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري مي دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا که آخرين نفر از اولي مي دزديد. دادو ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت مي گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي مي کرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را مي کردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري مي شد.

نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده. روزي، چطورش را نمي دانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن