بایگانی برچسب: s

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۵ – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۵

از چیستا یثربی

شرح: به مشکات گفتم: فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه… تو مریضی… باید
درمان شی. هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه. مثل یه آدم سالم زندگی کنی. مشکات، لحظه ای سکوت کرد و گفت: فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه، من نیستم. گفتم: پس چرا جز چند تا بچه هیچ وقت کسی تو زندگیت نبوده؟ گفت: تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده، پس مریضه؟ بی اختیار سرخ شدم… گفت: دیدی من برات جواب دارم. به تو گفت عروسی کن، کردی.خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی؟ گفتم: اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت: دیدی حالا! اومده بودی منو عصبانی کنی. خودت عصبانی شدی! حالا خوب گوش کن. نه از تو خوشم میاد. نه از اون پلنگت! اما به خاطر روژان، که مثل آسمون پاکه، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم. به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین. من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم. بقیه شو تو و پلنگت، با هوش سرشارتون، باید حدس بزنین.علی را صدا کردم….
از اینجا به بعد، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم. به دو دلیل ساده. نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد. دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم.
سالها پیش. هزار و سیصد و سی و سه. دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند. آن دو پسر خاله، منصور پروا و جمشید مشکات بودند. منصور چند سالی بزرگتر بود. مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند. روز بعد از مهمانی که همه میروند، منصور  و جمشید هر دو مستند. و در آن خانه روستایی تنها. حوصله شان سر میرود. تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند. در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد. و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند. آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند. منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه؛ مستخدم مادرش شده است. دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه آنها آمده بود.گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند. میخواست با او عروسی کند. اما پدرش مخالفت کرد. عروسی با دختر کلفت! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید؛ برو به زور تصاحبش کن! یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد. وقتی تصاحبش کردی، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است. آینده ات را خراب نکن. تو باید با دختر یک خان عروسی کنی. اما منصور دلش  نمی آید. سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود. شبی که برمیگرددT در انبار گندم، سمانه را تنها پیدا میکند.

ادامه‌ی خواندن

قسمت جدید رمان شیدا و صوفی ۳۲ – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت جدید رمان شیدا و صوفی ۳۲

از چیستا یثربی

شرح: مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره. گفتم کدوم حقیقتو؟ علی گفت: یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود، اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد، خیریه مادر سیمین. گفتم ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند، علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود، منصور بهارو دوست داشت، در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود، سمانه! اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه اونا کار میکرد، مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود، پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه. دختره رو بیرون کرد، شب توی برف. منصور فقط هیجده سالش بود همسن آرش، نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه. فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن. پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت. املاکو به اسم بهار کرد، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین. برای خیریه، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ملکای اون زندگی کنن، اون همه زمین و خونه، همه دست قیم بهار بود، یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود، البته فقط تا هیجده سالگی بهار، بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه، ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود. اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره. همه باور میکردن چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه. گفتم گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پول دوست؟ آخه چرا؟ علی گفت مفصله. مشکات گفت اینجا نه، جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده خودت میدونی چرا. برای روژان اصفهان خونه گرفتی، مدام میرفتی دیدنش، تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

شیدا و صوفی قسمت ۲۹# چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-29.jpg

شیدا و صوفی قسمت ۲۹

از چیستا یثربی

شرح: …قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم، شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم… سالها پیش؛ الان دیگه نه!… و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم…. مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد… من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول…. برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین… فک و بینیمو عمل کردم… دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده ام هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود… ایشون بزرگی کردن همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود… گفتم ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم… آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم. آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد. دکتر انگار منتظر من بود. گفت چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم هر کسی قلقی داشت، سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید گفت: بچه باهوش و قشنگی بود، اما وقتی منصور  پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود پول نداشت بده، شوهرش زندان بود، منصور میخواست با زنه معامله کنه سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست زنه بلند شد بره در قفل بود زن بیچاره جیغ میزنه منصور جلوی دهنشو میگیره زنه داشته خفه میشده بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه زنه دست و پا میزنه چنگ میزنه اما منصور موفق میشه. زور منصور خیلی زیاد بود، زنه رو زمین افتاده و منصور مسته، تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه. اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه از اونجا پرتش میکنه پایین بهار، همه چیزو میبینه بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه، سعی میکنه بره بیرون در قفله، هنوز یه گوشواره زن رو زمینه، منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود، فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم محجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت میخواست پولی به بهار نرسه، حکم محجوریت دایم میخواست، انگار حس کرده بود به زودی میمیره. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه. اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست، برای همینم زنش داده بود به فامیل. مشکات پسر خاله منصوره، میدونستی؟!… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۲۶ رمان شیدا و صوفی نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

قسمت ۲۶ رمان شیدا و صوفی

چیستا یثربی

شرح:… نمیدانم دقیقا مصاحبه ها چند روز طول کشید. من و دکتر شایان حسابی خسته شده بودیم. از حاج علی خبری نبود. فکر کردم حتما درگیر کارهای مهم تر است.
با بهار، مشکات و سیمین تا حدودی حرف زده  بودیم. حالا فهمیده بودیم که بهار پروا قطعا بیماری چند شخصیتی دارد و یکی از شخصیتهای اصلی او در هفت سالگی باقی مانده است. شخصیتی که در خانواده و مدرسه نشان میداد. در نتیجه برای او تشخیص عقب ماندگی ذهنی داده بودند. قرصهایی که مادرش در دوران بارداری استفاده میکرد خطرناک نبود. دکتر کودکی اش میگفت بهار، تا هفت سالگی سالم بود. بعد از آن، نشانه هایی از رکود را نشان داد. او تشخیص چند شخصیتی را نداده بود. چون خانواده مدام به عقب ماندگی بهار نسبت به خواهرش اشاره میکردند. اما معلم مدرسه سر زنگ ریاضی، هوش سرشاری از او دیده بود که با لحن تند و پرخاشگری شدید، و حتی ضرب و شتم همراه بود! کلاس دوم دبستان استثنایی! معلم، همانجا پیشنهاد آزمایش روانپرشکی را داده بود. دختر هشت ساله ای که مسایل ده ساله ها را حل میکرد، او حتما باهوش بود و از بیماری دیگری رنج میبرد! اما پدر بهار که آن موقع به دلیل درگیری در کار نزول، پول کم آورده بود، ابدا حوصله دختر کوچکش را نداشت و او را به دکتری معرفی نکرد. او یک الکلی نزول خوار بود که خانواده برایش اهمیت زیادی نداشت و برای همین مادر بهار افسردگی  داشت. ما تا اینجا فهمیدیم که بهار دست کم دو شخصیت دارد. یکی کودک و مظلوم و دیگری: باهوش و پرخاشگر. اما مشکات! عجیب ترین موردی بود که دیده بودیم! تشخیص دکتر، سایکو پات یا ضد اجتماعی بود. اما من گمان دیگری هم داشتم که فعلا سکوت کرده بودم. سیمین از همه ساده تر بود. دختر بی پناه زنی که خیریه داشت. اما از کنار آن، بار خودش را هم میبست، تا مشکات فضول با روحیه نظامی پدرش متوجه میشود و او را سر کیسه میکند. او را تهدید میکند که با اعلام حقیقت به پلیس موسسه اش را خواهد بست و جریمه کلان و حتی حبس در انتظارش خواهد بود. مگر تظاهر کند که پولهای خانواده پروا و مشکات به انها رسیده است. درصدی بردارند. بقیه را به مشکات بدهند. این طوری مشکات هم مالیات نمیداد. هم همه فکر میکردند فقیر است و پول پروا به انها نرسیده است! بهار از نظر ژنتیک آسیب پذیر بود و امکان ابتلا یه بیماری عصبی را داشت. اما در هفت سالگی اش چه اتفاقی افتاده بود که در آن سن تثبیت شده بود؟ برای دو شخصیتی شدن؛ همیشه محرک بیرونی لازم است. باید قبل از مصاحبه با بقیه، به هفت سالگی بهار میرفتم. آنچه من، در دماوند تجسم  کرده بودم، فقط یک رویا و خیال بود. من که حس ششم نداشتم! هر چه بود راز اصلی بیماری بهار در هفت سالگی اش بود. از دکتر شایان، وقت خواستم که جایی بروم و برگردم. نباید زمان را از دست میدادم. حس میکردم جان کس دیگری در خطر است و پلیس بسیار آرامش داشت. انگار همه چیز را میدانستند. اما هرگز به خبر نگارها نمیگفتند. باشد. باید اطلاعاتم از پلیس جلو میزد. باید سراغ دکتر کودکی بهار میرفتم. او جلوی مشکات معذب  بود و مطمین بودم خیلی چیزها را میداند. ادامه رمان در سمت بعد…

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی – دانلود رمان عاشقانه

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی (دانلود رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

شرح: …من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد. ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد. صحنه فجیعی بود! خون از چشم بچه فواره میزد! مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس. به اورژانس زنگ بزنین. کمک! بچه تقریبا بیهوش بود. بهار ناپدید شد. داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر، از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود. آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم. بهار آستین هایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم! کمک های اولیه بلدم. صدایش عوض شده بود. گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم. به مهرانه گفت، تو این خونه از یه مریض نگه داری میکنم. اسمم روژانه. روژان مرادی. اگه الان برسونینش بیمارستان، زود خوب میشه. مهرانه با وحشت رفت. به بهار گفتم تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت یادت نیست؟ قبل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟ گفتی لازم میشه. برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده. هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند، هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها از او میکردم. انگار دو آدم مختلف بود یا چند آدم .بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ما نیاید. اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد! با من کسی کاری نداشت. دو هفته بعد شایع کردم بهار مریض است و ماه بعد او را کشتم. یعنی به همه گفتم مرده است. دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند. همه چیز میفروخت. حتی جنازه. اما کمی گرانتر. مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم. بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد. از آن تاریخ دیگر تمام خانواده، بهار را از یاد بردند. جز ما چند نفر. دکتر گفت شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز! یه جاشم باید خودت حل کنی. دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد. گفت ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت شما رو نمیدونم. ولی من همه رو میشناسم. پدرم نظامی بود. ازش یاد گرفتم که درباره همه چی تحقیق کنم. مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس شیفته اون آقای پلنگه. یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر. درسته؟ همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست. اون میناست! وکیل و پزشک پلیس! مادرتون مهرانه چطوره؟ مدتهاست ازش خبر ندارم. گفتن آمریکاست. دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت این خانواده خود شیطانن. اما برای چی؟! چه شونه؟… ادامه رمان را در قسمت بیست و سوم خواهیم خواند…

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

از نوشته های چیستا یثربی

شرح: غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمیدانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمیرفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کدبانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد! علی گفت؛ خب لابد تو این سالها یاد گرفته. چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! در موردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم. دستش را گرفتم. گفتم: سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده. حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیزبی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! میخواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد. گفت، چای؟ گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم. با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟!… گفتم؛ تو عاشق همسرت بودی؟ گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمیخواست. عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت: اینو میشناسی؟ گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟ گفتم؛ چرا. ولی باز گم شده! گفت؛ نه داره بازی میکنه! چطور؟ گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد. خودش بم گفت! برای همین ساکشو نبرده….
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم… اما اون شکل باباها بود. بعدشم لوبیا خوب میکاشتم… کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم… شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛ گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟ گفت: نه! خب نه! پول بابامم بود… اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه پولاش به من میرسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد. همون موقع مامان جمشید و تو یه مهمونی دیدم… زل زده به من. مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم… به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت: چه موهای سیاه قشنگی! پسر من عاشق موهای مشکیه. من گفتم، خب همه عاشق موهای منن. مامانم نیشگونم گرفت!… ادامه دارد. از چیستا یثربی

رمان شیدا و صوفی – قسمت هفتم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی – قسمت هفتم

نویسنده: چیستا یثربی

شرح: پیرمرد نفسی کشید. انگار راز بزرگی از سینه اش برداشته شده بود. گفت: از اون به بعد با هم اینجا زندگی میکنیم. مثل یه پدر و دختر. من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم، ولی اجازه ندادن! شرطش این بود که زن داشته باشم. حالام فکر میکنم پدرشم. هر چی بخواد براش میگیرم. هر کار بخواد براش میکنم. اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه. الان دیگه شصت و پنج سالمه. اون فقط چهل و دو… هنوز یه بچه شش ساله ست. من مراقبشم… گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟ اون زن، یه بچه داره. پدر آرش! چطور تونستی؟ بعدم که بچه شو ازش جدا کردی! چشمان پیرمرد کدر شد…گفت: گم شو برو بیرون! تو هم مثل بقیه نفهمی. شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود. عاشقشم… اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم. ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم…عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای. اما قول داده بودی! به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!… بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری! نمیدونم کیو جای بهار، تو اون قبر گذاشتی؟ اما لعنت به هر چی وسوسه ست. چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ات داره اعدام میشه! من میدونم صوفی رو نکشته! شاید بیهوشش کرده، اما قتل، کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره! جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد. اعتراف کن و آرش رو نجات بده! آستین مرا گرفت. گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی! من نمیدونم اون دختر کجا رفت؟ ازجون من چی میخواین؟ بهار از این صداها میترسه. گفتم، بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن… خودم دارم میرم. گفت: برو به جهنم! دیگه هم اینجا پیدات نشه. در خانه را که باز کردم، بهار از پشت شانه ام را گرفت. منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت. گفت: دیره. اون دختره رو اذیت کرد، منم اذیت میکنه. گفتم، میام بهار. کسی اذیتت نمیکنه. قول میدم. در ماشین علی می لرزیدم. گفت: چقدر گفتم این شغل برا یه خانم… گفتم: علی؟…. هیچی!.. گفت: چی؟ گفتم: حالم بده. کاش میتونستی بغلم کنی! سکوت کرد. سرعت ماشین را زیاد کرد. انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند. گفتم: برو عکاسی. بعدم فعلا خداحافظ. چیزی نگفت. شبیه پلنگ زخم خورده ای بود که چیزی نمی بیند. به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدر آرش روزنامه میخواند. با ورود تند من ترسید…؟ چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟ گفت بله. اون مریضه. گفتم کیا میدونن؟ گفت: فقط من! تصادفی فهمیدم…..یه رازه!.. گفتم آقا: اون زن اونجا حبسه. مادرت! گفت: مادرم خطرناکه! باید حبس باشه، وگرنه آدم میکشه! پدرم بدبخته! یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم… ادامه رمان در قسمت بعد