بایگانی برچسب: s

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال ادامه ماجرا… آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید.  آب در گلویش گرفت، گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابا بزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادر بزرگم که مرد، بابا بزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خانواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابا بزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟ گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه. نمیدونم چرا این حرف بابا بزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست… گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابا بزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید، چرا میخندی دیوونه؟ مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد، چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه ام نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم: همه اش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود. صوفی خانم من دارم میرم! گفت: به سلامت! گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد. اونم گفت، به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟ گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!… با ما در قسمت بعد این رمان زیبا از نوشته های چیستا یثربی همراه باشید.

مقدمه رمان “شیدا و صوفی” نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

(مقدمه رمان “شیدا و صوفی”)

نوشته چیستا یثربی

شرح: درباره ی داستان جدیدم: شیدا و صوفی
پنج سال پیش، این داستان نگاشته شد. مجوز چاپ نگرفت. امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم، مجوز گرفت. لیکن شما اصل داستان اصلی را می خوانید. همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود: داستان واقعا اتفاق افتاده بود… و شیدا، خبرنگاری که در قصه میبینید، در واقع، خودم هستم…
همیشه روی پرونده های واقعی، حساسیت وجود دارد. خیلی سعی کردم، این داستان را فراموش کنم. آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم… اما غیر ممکن بود. چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم…
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم… میخواهد آدم های بیشتری او را بشناسند…
به خاطر این ماجرا، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند، هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی، سرنوشت من به کجا رسیده بود!
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم. موقع رخ دادن رویدادها، سی و چند سالم بود گمانم… به هر حال ماجرا از دید من، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است. لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد. ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم. چون شیدا و صوفی اساسا داستان یک نفر نیست. داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد. داستان همیشگی خانواده های ایرانی است. بلوغ، نوجوانی، عشق، تنهایی بچه ها، فداکاری والدین و غربت سالخوردگان…
داستان سختی است. شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت. آن جا من فقط خودم بودم و علی… اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق… و باید حق همه را درست ادا کرد…
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید. چون فشرده کردن رمان، آنهم یک ماجرای واقعی، همیشه وقت میبرد… واگر سطحی از آن عبور کنی، همان قصه مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم…. این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم…..احترام به آنها که نباید دست کم گرفته شوند. چون امروز و فردا مال آنهاست… اما پدران. مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند. این داستانی درباره خانواده ایرانی است…
وقتی میخواستم شیدا و صوفی را شروع کنم…. یک جمله از آرش به یادم آمد: نسل ما یاد گرفته، وقتی میفهمه گولش زدن، تلافی کنه… شاید این جمله آرش باعث شد که بخواهم. قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد…..
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است…
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند…
سپاس از شوقتان …. شروع و ادامه رمان در پست های بعدی….