بایگانی برچسب: s

خلاصه ای از کتاب “خانواده تیبو”

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/01/ketab-tibo-d94.jpg

(خلاصه ای از کتاب خانواده تیبو)

نویسنده: روژه مارتن دوگار

شرح: این کتاب رومان رمان از جهتی به بررسی وقایع اروپا در سالهای ابتدایی قرن بیستم و سالهای جنگ جهانی اول پرداخته و از جهتی دیگر همگام با آن، شرح وقایع خانواده ثروتمند و فرهیخته فرانسوی یعنی خانواده تیبو را به تصویر می کشد. فرزند کوچک این خانواده، ژاک تیبو با روح سرکش و رام نشدنی اش سرنوشت خود را در دنیای پیرامونش می جوید و خانواده را ترک می کند. وی در تعامل با اندیشه های سوسیالیستی اش به تضاد با خوشبختی و زندگی ایده آل در کنار کسی که دوستش دارد میرسد.
عده ای از هواخواهان رمان نویسی کلاسیک این رمان را بزرگترین رمان قرن بیستم به شمار می آورند.
این مجموعه رمان به صورت هشت کتاب منتشر شد که عناوین آنها به شرح زیر می باشد:
۱.دفترچه خاکستری
۲٫ندامتگاه
۳٫فصل گرم
۴٫طبابت
۵٫سورلینا
۶٫مرگ پدر
۷٫تابستان ۱۹۱۴
۸٫سرانجام
این کتاب در ایران نیز توسط انتشارات نیلوفر منتشر به چاپ رسیده است. همچنین ترجمه این کتاب رمان توسط ابوالحسن نجفی صورت گرفته و به صورت چهار مجلد ارائه شده است.
نام کتاب: خانواده تیو
نویسنده: روژه مارتن دوگار
ناشر: نیلوفر
مترجم: ابوالحسن نجفی

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

قسمت جدید رمان شیدا و صوفی ۳۲ – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت جدید رمان شیدا و صوفی ۳۲

از چیستا یثربی

شرح: مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره. گفتم کدوم حقیقتو؟ علی گفت: یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود، اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد، خیریه مادر سیمین. گفتم ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند، علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود، منصور بهارو دوست داشت، در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود، سمانه! اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه اونا کار میکرد، مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود، پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه. دختره رو بیرون کرد، شب توی برف. منصور فقط هیجده سالش بود همسن آرش، نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه. فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن. پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت. املاکو به اسم بهار کرد، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین. برای خیریه، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ملکای اون زندگی کنن، اون همه زمین و خونه، همه دست قیم بهار بود، یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود، البته فقط تا هیجده سالگی بهار، بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه، ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود. اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره. همه باور میکردن چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه. گفتم گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پول دوست؟ آخه چرا؟ علی گفت مفصله. مشکات گفت اینجا نه، جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده خودت میدونی چرا. برای روژان اصفهان خونه گرفتی، مدام میرفتی دیدنش، تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۱ – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-29.jpg

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۱

از چیستا یثربی

شرح: … بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت روژان! بیا پایین عزیزم. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید، جمشید جون! نزدیک بود بیفتم سرم گیج میرفت. مشکات اشک های روژان را پاک کرد و گفت تموم شد عزیزم چیزی نیست! حالا باز باهمیم تموم شد، روژان گفت ولی تو منو از خونه ات بیرون کردی، مشکات گفتبرای خودت بهتر بود بری اون بار زنده موندی، من که همیشه خونه نبودم. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره، همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام، دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود، اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سن هایشان را دستکاری کرده بودند، اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت پرستار بود، اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه، یه سال از بهار کوچیکتر بود، به خاطر جراحی ها جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست، شناسنامه نداشت اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت، یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه. من سر قولم موندم فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی خونه خودتو داشتی. روژان گفت من فقط کنار تو خوشبختم، تو گفتی اون مرده، گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور، دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم، پلیس به مرگ منصور شک کرده بود، جریان قرصا لو رفته بود پرونده داشت باز به جریان می افتاد همه چیز از دست میرفت همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم میدونی عاشقتم!… ادامه رمان در قسمت بعد…

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۳۰ نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-30.jpg

رمان شیدا و صوفی

قسمت ۳۰ نوشته چیستا یثربی

شرح: …پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه، بتونم دانشگاه برم و.. گفتم آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم، فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره ام فقط دو تا عمل ساده بود، از صورتم خوشم نمیامد. گفتم اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت این؟ مال بعد عمله مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه گوشی ام روی ویبره بود علی مدام زنگ میزد، نمیتوانستم جواب دهم،نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم، با بیتا مصاحبه میکنیم، پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود، حدود پنجاه و هفت ساله میشد، اما چهل ساله به نظر میرسید! گفتم اخیرا بهار و دیدید؟ گفت نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن. ولی بهار میگه شما رو دیده. همینجا! اداره پلیس. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم، حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت درست اینجا. انگار گوشش چاقو خورده بود. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش. عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم ایشونه؟ به عکس نگاه کرد رنگش پرید، گفتم بهاره؟ علی داشت پیام میداد گوشی میلرزید، بیتا گفت این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم دیروز، اداره پلیس. گفت مگه زنده ست؟ گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت من فشارم افتاده. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم علی نوشته بود؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن. هیچی نپرسین، به دکترم بگو! پیام علی را به دکتر نشان دادم، در باز شد. دو پلیس آمدند، بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه اش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهار کجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد، مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم

چیستا یثربی

شرح: … همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد دیگر حوصله حرف زدن نداشت. هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم. خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید گفت: من جزو این خانواده نیستم.  بذارید برم. گفتم به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون، اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم خواهر بهار؟ گفت بله دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره، البته سالها خارج بوده تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره. اونجا گمونم شغل مهمی داره. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده. الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره مادرم زندگیشو روش گذاشته. گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم. من حتی زندانی نبودم کلید داشتم.. همه ش بازی بود. دکتر شایان گفت مشکات تعادل نداره، خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم. مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من. هفته ای سه چهار بار برای غذا و نظافت سر میزدم از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-va-sofy-19.jpg

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

ادامه قسمت های قبل را در این قسمت با هم میخوانیم… از خواب پریدم…. چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم… علی تا حال زار مرا دید، فهمید که چه اتفاقی افتاده است. گفت باز کابوس؟ گفتم علی این واقعی بود! عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد. پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و… گفت صبر صبر کن. یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم خب معلومه. اون یه بچه معصومه. قربانی یه وسوسه کثیف شده. علی دفترچه ای در آورد. گفت اینو فقط به تو نشون میدم. این دفتر خاطرات بهاره. تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده… مادرش بهم داد. خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بهم بده. دفتر پر از نقاشی های بی ربط و سیاه بود. آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود بمیر! گفتم خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوء استفاده شده. گفت: این چی؟ نقاشی من بود. با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود. با شال و عینکم. و زیر آن نوشته بود: شیدا بمیر! گفتم: مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت نمیدونم. یه نفر با پیک دیروز اورده دم در. بعد از تخلیه خونه… هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده! گفتم ولی من که همیشه با بهار خوب بودم! گفت: یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟ اون خونه هم که پر از در مخفیه. فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه. گفت بله. امروز همه شونو میببینه! گفتم و صوفی رو؟ گفت اون نه! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون! گفت یه کاری بش دادم. داره برای من جاسوسی میکنه. گفتم چرا به اون؟ گفت چون فقط اون میتونه بره اونجا… نترس حسود خانم! صوفی جای بچه  منه. نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم. یا چند روز پیش  اولین بار، تو کلانتری در چه حالی دیدمش! گفتم به من بگو! گفت: تا جواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم. گفتم دو قتل! اولی که هویتش معلوم نیست… دومی یعنی مادر جمشید حدودا نود سال رو داشته. گفت آره. نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال! گفتم و موضوع سنا چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟ گفت که شناخته نشن. گفتم از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت شاید هیچکی. شاید فقط نقشه ای دارن… بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده. چشماش سنشو نشون میده. اینا از دم میخوان یه کاری بکنن. گفتم کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن میانه سال؟ گفت امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد. اما میخوام یه چیزی بهت بگم… بین خودمون باشه! من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم… به نظرم هر دو عاشقشن!… گفتم خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه. گفت نه. بیشتر از اون… میخوام بیتا سرمدم تست بده. من شک دارم اون وکیل باشه. چهار بار آمریکا عمل کرده. با پول جمشید مشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل  زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده! ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت هفدهم رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۷

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

قسمت هفدهم رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده. مشکات میگه شوهر بهاره، مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه. کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن. اصلا انگار یه خانواده ان که همه با هم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره. خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود. از جایش بلند شد. من بیتا هستم. بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید. هر چی دلتون میخواد. من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت. اما گوشه چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت. که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته. افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار… مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود. یه دختر جون. اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبد شکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه. بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه. پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد. روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود. بعد میره کردستان و معلم میشه. مدارکش هست. هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد. مادر جمشیده!… جمشید مشکات… ادامه رمان در قسمت بعد

قسمت ۱۵ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت ۱۵ رمان شیدا و صوفی)

چیستا یثربی

شرح: پلیسها داشتند همه اتاق های آن خانه مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری… حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری…. من الان یه عالمه سوال دارم! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه اما بیچاره اش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت: باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم؟ یا نمیدونم. تو خاکم کن… همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه! بهار داد زد: تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم، جوابم را نداد. به سیمین گفتم: پرویز داره میاد، آرام گفت: شما نمیدونید… گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده! هیچوقت نمیشه.
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود. زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت: اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت: آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!…. شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم!  به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت: ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد حاج علی جون… سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهید خواند