بایگانی برچسب: s

قسمت ۳۳ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۳۳ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: …با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم، گفت چیه؟ گفتم وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم، کاش دستمو میگرفتی! گفت ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم، گفت تو ناراحتی عزیز، مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند، نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود، شاید کاپشن چرم علی. یا موهای گندم طلایش. گفتم چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت سه ساعت قبل از تو! گفتم دیگه چی میدونی؟ گفت اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم چیه برام نگرانی؟ گفت اوضاع خیلی خوب نیست، موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست، موضوع مهم تریه پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم علی من خیلی تنها بودم، شبای زیادی با عکس تو حرف زدم، خجالت نمیکشم بگم عاشقتم،… میدونی بم اعتماد کن! گفت چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره برش میگردونه، خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن، ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت نه مادر کور داشت، نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود، دخترشم با خودش میبرد سر کار، بعد اتفاقی میافته. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه، تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه، اینجا ما گول خوردیم چون اسم مادر روژان،”روژانو” بود و چون با پسر عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود، ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره، مادره مرده. اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده. مثل شوهر، مثل پدر، برادر، همه چی. برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته، مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه، پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد، مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ. همه بی جواب موندن! علی گفت مشکات همه چیزو میدونه، اون و بهار. باید اعتراف کنه. گفتم اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه، حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم اما روژان که در خطر نیست. گفت هست اتفاقا هست. بریم مشکات باید حرف بزنه!… ادامه رمان را در قسمت های بعد خواهیم خواند…

قسمت ۱۶ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۶ رمان شیدا و صوفی

چیستا یثربی

شرح: حال ادامه رمان شیدا و صوفی را میخوانیم… این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت: آرش فعلا آزاده. اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم: میخوام باش حرف بزنم. گفت: خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه… تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت:از دست تو! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید… زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!… آرش رنگ و روی خوبی نداشت. گفتم رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته. تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم. اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم گفتی بهار از مریضی مرد ولی زنده ست! گفت از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیدا شده، میدونی مال کیه؟ گفت مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه اش. خیریه نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید محاله! من تو مراسم میدیدمش… همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت حتما خوبه! گفتم تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت. گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره ولی پولاشو بعد مرگ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!… ادامه رمان در قسمت بعد…

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی – قسمت دهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi1.jpg

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی

قسمت دهم

شرح: ادامه رمان کوتاه و عاشانه شیدا و صوفی… جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین در و دیوارا. همین پله ها.. بهار کوچولو که تا اونوقت مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد میکشید. فکر نمیکردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود اما زورش بش نمیرسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود… پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش. پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛ گفت: من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. میدیدم که اون بالا میجنگن. بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد… روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز میگرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون میآمد .خونریزی مغزی میلرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار از بالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!علی گفت، و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشید گفت، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار. گفتم ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛ من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ میکشید. گریه میکرد، نمیخواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو میخواست. من هر کاری از دستم بر می اومد کردم. میفهمید؟ هر کاری…. پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبحها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد…. انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم… گفتم: بهار! بهار روی پله ایستاده بود. گفت:غذا نمیخواید؟ وقتشه!… ادامه این رمان زیبا در روزهای آتی خواهید خواند