بایگانی برچسب: s

مقدمه رمان “شیدا و صوفی” نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

(مقدمه رمان “شیدا و صوفی”)

نوشته چیستا یثربی

شرح: درباره ی داستان جدیدم: شیدا و صوفی
پنج سال پیش، این داستان نگاشته شد. مجوز چاپ نگرفت. امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم، مجوز گرفت. لیکن شما اصل داستان اصلی را می خوانید. همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود: داستان واقعا اتفاق افتاده بود… و شیدا، خبرنگاری که در قصه میبینید، در واقع، خودم هستم…
همیشه روی پرونده های واقعی، حساسیت وجود دارد. خیلی سعی کردم، این داستان را فراموش کنم. آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم… اما غیر ممکن بود. چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم…
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم… میخواهد آدم های بیشتری او را بشناسند…
به خاطر این ماجرا، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند، هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی، سرنوشت من به کجا رسیده بود!
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم. موقع رخ دادن رویدادها، سی و چند سالم بود گمانم… به هر حال ماجرا از دید من، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است. لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد. ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم. چون شیدا و صوفی اساسا داستان یک نفر نیست. داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد. داستان همیشگی خانواده های ایرانی است. بلوغ، نوجوانی، عشق، تنهایی بچه ها، فداکاری والدین و غربت سالخوردگان…
داستان سختی است. شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت. آن جا من فقط خودم بودم و علی… اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق… و باید حق همه را درست ادا کرد…
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید. چون فشرده کردن رمان، آنهم یک ماجرای واقعی، همیشه وقت میبرد… واگر سطحی از آن عبور کنی، همان قصه مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم…. این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم…..احترام به آنها که نباید دست کم گرفته شوند. چون امروز و فردا مال آنهاست… اما پدران. مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند. این داستانی درباره خانواده ایرانی است…
وقتی میخواستم شیدا و صوفی را شروع کنم…. یک جمله از آرش به یادم آمد: نسل ما یاد گرفته، وقتی میفهمه گولش زدن، تلافی کنه… شاید این جمله آرش باعث شد که بخواهم. قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد…..
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است…
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند…
سپاس از شوقتان …. شروع و ادامه رمان در پست های بعدی….