بایگانی برچسب: s

قسمت چهارم رمان شیدا و صوفی – به قلم چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi.jpg

قسمت چهارم رمان شیدا و صوفی

به قلم چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبلی این رمان شاهد این رمان جالب و خواندنی بودیم. حال در این قسمت شاهد ادامه ماجرا از قلم نویسنده معروف کشورمان “چیستا یثربی” خواهیم بود… پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا، اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین، اما بگم اجاره اش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم: خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت: نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید… آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم. ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم… دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!… ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند. از نوشته های خانم چیستا یثربی…

قسمت سوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت سوم رمان شیدا و صوفی)

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال با قسمت سوم این رمان همراه ما باشید،.. بابابزرگ، هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد. هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد. به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من. پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ پایش را در عکاسی میگذاشت. بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود. گفت کجاست؟ گفتم اومدم عقبش. در خونه تون قفل بود! گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت! شماره ماشینو برداشتین؟ سیاه. شاسی بلند. گفتم: شماره؟ عصبانی شد. فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین! گفتم تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟ گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود. گفتم، بعد؟ گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟ گفتم مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد از خفگی تو تصادف سوخته خانواده اش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه. گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! او را بردند. به کاغذ نگاه کردم. آدرس بود! دربند. به علی زنگ زدم، ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم! نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم. گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم! گفتم: میدونی که گزارش های روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟ گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟ در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود. مشکوک نگاه کرد. علی گفت: سلام حاجی.
– حاجی باباته! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود. گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم. با خشم گفت: مگه خونه من بنگاست؟ گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه، کافیه. در نیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند. پیرمرد خواست در را ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت. وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه، جواب بده! پیرمرد ترسید. گفت: محرمید؟ ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…