بایگانی برچسب: s

خلاصه ای از کتاب “نام من سرخ”

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/01/orhan-d94.jpg

(خلاصه ای از کتاب نام من سرخ)

نویسنده: اورهان پاموک

شرح: رمان نام من سرخ نوشته اورهان پاموک می باشد که برنده جایزه نوبل ادبیات شد. پاموک در این رمان بخشی از تاریخ ترکیه در زمان امپراتوری عثمانی را به تصویر می کشد. در این رمان، تکنیک چند صدایی یا پلی فونی روایت حوادث مختلف را توسط شخصیت های رمان ممکن کرده است.
پاموک در این رمان نقطه مشترک تاریخ ترکیه و ایران را در نظر داشته است. وی به شرح عشق و قتل در این رمان پرداخته است. چگونگی روابط بین دو فرهنگ غرب و شرق از دیگر موضوعات این رمان می باشد که از زبان نقاشان روایت شده است.
شخصیت های اصلی در رمان نام من سرخ نقاشان هستند. در ابتدای رمان یکی از این نقاشان به دست نقاشی دیگر و با انگیزه ای نامعلوم به قتل می رسد. هیچ کس نمی داند قاتل، یک نقاش است. با این حال ماجرای تمام رمان از ابتدا تا انتها یافتن نقاش قاتل است. نویسنده در خلال رمانش به موضوعاتی مانند عشق و تاریخ نقاشی در سرزمین های اسلامی نیز پرداخته است.

نام کتاب: نام من سرخ
نویسنده: اورهان پاموک
ناشر: نشر چشمه
مترجم: عین اله غریب

گردآوری و انتشار: اس ام اس کده

معرفی کوتاه رمان “برهوت عشق”

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/01/roman-fransova-d94.jpg

(معرفی کوتاه رمان برهوت عشق)

فرانسوا موریاک

شرح: کتاب رمان برهوت عشق”صحرای عشق”، به زندگی و احوالات “رمون کورژ” پسر عاصی خانواده “کورژ” که اینک جوانی سی و چند ساله می باشد و پدر پزشک وی که به سختی می شود از او متنفر بود می پردازد. در این رمان شاهد عشق همزمان و نافرجام پدر و پسر به يك زن مشترک هستيم و…

نام کتاب: برهوت عشق
نویسنده: فرانسوا موریاک
ناشر: افراز
مترجم: اصغر نوری

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم

چیستا یثربی

شرح: … همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد دیگر حوصله حرف زدن نداشت. هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم. خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید گفت: من جزو این خانواده نیستم.  بذارید برم. گفتم به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون، اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم خواهر بهار؟ گفت بله دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره، البته سالها خارج بوده تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره. اونجا گمونم شغل مهمی داره. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده. الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره مادرم زندگیشو روش گذاشته. گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم. من حتی زندانی نبودم کلید داشتم.. همه ش بازی بود. دکتر شایان گفت مشکات تعادل نداره، خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم. مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من. هفته ای سه چهار بار برای غذا و نظافت سر میزدم از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی – دانلود رمان عاشقانه

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی (دانلود رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

شرح: …من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد. ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد. صحنه فجیعی بود! خون از چشم بچه فواره میزد! مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس. به اورژانس زنگ بزنین. کمک! بچه تقریبا بیهوش بود. بهار ناپدید شد. داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر، از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود. آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم. بهار آستین هایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم! کمک های اولیه بلدم. صدایش عوض شده بود. گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم. به مهرانه گفت، تو این خونه از یه مریض نگه داری میکنم. اسمم روژانه. روژان مرادی. اگه الان برسونینش بیمارستان، زود خوب میشه. مهرانه با وحشت رفت. به بهار گفتم تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت یادت نیست؟ قبل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟ گفتی لازم میشه. برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده. هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند، هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها از او میکردم. انگار دو آدم مختلف بود یا چند آدم .بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ما نیاید. اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد! با من کسی کاری نداشت. دو هفته بعد شایع کردم بهار مریض است و ماه بعد او را کشتم. یعنی به همه گفتم مرده است. دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند. همه چیز میفروخت. حتی جنازه. اما کمی گرانتر. مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم. بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد. از آن تاریخ دیگر تمام خانواده، بهار را از یاد بردند. جز ما چند نفر. دکتر گفت شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز! یه جاشم باید خودت حل کنی. دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد. گفت ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت شما رو نمیدونم. ولی من همه رو میشناسم. پدرم نظامی بود. ازش یاد گرفتم که درباره همه چی تحقیق کنم. مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس شیفته اون آقای پلنگه. یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر. درسته؟ همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست. اون میناست! وکیل و پزشک پلیس! مادرتون مهرانه چطوره؟ مدتهاست ازش خبر ندارم. گفتن آمریکاست. دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت این خانواده خود شیطانن. اما برای چی؟! چه شونه؟… ادامه رمان را در قسمت بیست و سوم خواهیم خواند…

رمان سریالی شیدا و صوفی – قسمت چهاردهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

رمان سریالی شیدا و صوفی – قسمت چهاردهم

از چیستا یثربی

شرح: حال قسمت چهاردهم این رمان را میخوانیم… آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید…. سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت: راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه…. و کرد!  تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی… پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم. اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد. ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد… حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس… پشت سرش، کنار ماشین پلیس، دختر زیبایی که میلرزید، بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود، با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی… بقیه رمان را در قسمت پانزدهم با ما همراه باشید.

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی – قسمت دهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi1.jpg

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی

قسمت دهم

شرح: ادامه رمان کوتاه و عاشانه شیدا و صوفی… جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین در و دیوارا. همین پله ها.. بهار کوچولو که تا اونوقت مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد میکشید. فکر نمیکردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود اما زورش بش نمیرسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود… پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش. پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛ گفت: من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. میدیدم که اون بالا میجنگن. بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد… روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز میگرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون میآمد .خونریزی مغزی میلرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار از بالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!علی گفت، و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشید گفت، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار. گفتم ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛ من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ میکشید. گریه میکرد، نمیخواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو میخواست. من هر کاری از دستم بر می اومد کردم. میفهمید؟ هر کاری…. پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبحها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد…. انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم… گفتم: بهار! بهار روی پله ایستاده بود. گفت:غذا نمیخواید؟ وقتشه!… ادامه این رمان زیبا در روزهای آتی خواهید خواند

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-ghesmat-6.jpg

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبل شاهد رمانی زیبا از چیستا یثربی بودیم، حال قسمت ششم این رمان را با هم میخوانیم… تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه. گفتم: تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم. بقیه این داستان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی – به قلم چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی)

به قلم چیستا یثربی

شرح: از اینکه در قسمت های قبل با ما همراه بودید متشکریم، حال قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی نوشته خانم چیستا یثربی خواهیم خواند... خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد… پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی… یه چیزی بوده! گفتم: پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده، علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم: خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت: ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم، اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. در زدم. آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت: فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل  بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. میفهمی!… ادامه این رمان در قسمت بعد منتشر خواهد شد