بایگانی برچسب: s

قسمت ۲۱ رمان شیدا و صوفی – رمان نویس چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۱ ( قسمت بیست و یکم) رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … دستم را روی شانه اش گذاشتم. خنده اش قطع نمیشد. گفتم خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد. اگه مزاحما نباشن بله!… ولی همیشه بودن. دکتر گفت مزاحما کیان؟ بهار گفت یکیش بابام… پیرمرد مریض وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم. از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید. ما بچه داشتیم. جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه، میخواست پولشو بده خیریه! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد. دوستش شناسنامه جعلی رو آورد. ده سال کوچیکم کرد! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم! اما پیرمرد لعنتی فهمید. بلند شد اومد خونه ما. سر من داد زد. میخواست جمشیدو بزنه… باید ادبش میکردم همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم: ادبش کردی؟ گفت آره! کاری نداشت. بیماری قلبی داشت. کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه… قرصاشو  از جیب کتش برداشتم، ریختم تو مستراح. وقتی داشت از خونه ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه جعلی رو به پلیس میگه. اما کبود شده بود. دستش رو قلبش بود. میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد. خندید دوباره زنانه و پر عشوه، گفتم که کاری نداشت. بی ادب بود. تنبیه شد! همه فکر کردن سکته بوده… حتی دکترش! گفتم: مزاحم بعدی کی بود؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد. گفت، همیشه بودن… هر کی در میزد مزاحم بود. از صدای در خوشم نمیاد! گفتم: پدرت از زن دومش بچه دیگه ای هم داشت؟ گفت؛ آره یه ماچه و یه توله سگ!… گفتم: کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید. دکتر گفت: یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم.. تصادفی. توله سگه گم شده. اما اونم به زودی پیداش میشه. ماچه به من سلام داد. احمق منو نشناخت… گمونم ماچهه وکیل شده… داشت یا تو حرف میزد. قیافه اش یادم نمیره. حتی اگه صد بار عمل کنه. اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش. وقتی بچه بود. میخواستم چشمشو در بیارم! الانم حتما وکیل تقلبیه! اون موقع ها بش میگفتن مینا. اما حالا شده بیتا… ماچه زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید. اون حق پسر من بود. حق من بود نه اون بچه ها! خیلی دنبال ماچه کردم. میگفتن غیب شده. یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت. دعا کردم بمیره بره جهنم. رفت اما نه جهنم! مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود. گفتم اسمشو یادت میاد؟ گفت اون موقع بش میگفتن مجید. دنبالشم! میگن دکتر شده. آخرین باری که دیدمش سه ساله بود. الان  حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا!… ادامه رمان را در قسمت بیست و دوم خواهیم خواند.

رمان شیدا و صوفی – قسمت هفتم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی – قسمت هفتم

نویسنده: چیستا یثربی

شرح: پیرمرد نفسی کشید. انگار راز بزرگی از سینه اش برداشته شده بود. گفت: از اون به بعد با هم اینجا زندگی میکنیم. مثل یه پدر و دختر. من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم، ولی اجازه ندادن! شرطش این بود که زن داشته باشم. حالام فکر میکنم پدرشم. هر چی بخواد براش میگیرم. هر کار بخواد براش میکنم. اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه. الان دیگه شصت و پنج سالمه. اون فقط چهل و دو… هنوز یه بچه شش ساله ست. من مراقبشم… گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟ اون زن، یه بچه داره. پدر آرش! چطور تونستی؟ بعدم که بچه شو ازش جدا کردی! چشمان پیرمرد کدر شد…گفت: گم شو برو بیرون! تو هم مثل بقیه نفهمی. شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود. عاشقشم… اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم. ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم…عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای. اما قول داده بودی! به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!… بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری! نمیدونم کیو جای بهار، تو اون قبر گذاشتی؟ اما لعنت به هر چی وسوسه ست. چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ات داره اعدام میشه! من میدونم صوفی رو نکشته! شاید بیهوشش کرده، اما قتل، کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره! جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد. اعتراف کن و آرش رو نجات بده! آستین مرا گرفت. گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی! من نمیدونم اون دختر کجا رفت؟ ازجون من چی میخواین؟ بهار از این صداها میترسه. گفتم، بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن… خودم دارم میرم. گفت: برو به جهنم! دیگه هم اینجا پیدات نشه. در خانه را که باز کردم، بهار از پشت شانه ام را گرفت. منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت. گفت: دیره. اون دختره رو اذیت کرد، منم اذیت میکنه. گفتم، میام بهار. کسی اذیتت نمیکنه. قول میدم. در ماشین علی می لرزیدم. گفت: چقدر گفتم این شغل برا یه خانم… گفتم: علی؟…. هیچی!.. گفت: چی؟ گفتم: حالم بده. کاش میتونستی بغلم کنی! سکوت کرد. سرعت ماشین را زیاد کرد. انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند. گفتم: برو عکاسی. بعدم فعلا خداحافظ. چیزی نگفت. شبیه پلنگ زخم خورده ای بود که چیزی نمی بیند. به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدر آرش روزنامه میخواند. با ورود تند من ترسید…؟ چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟ گفت بله. اون مریضه. گفتم کیا میدونن؟ گفت: فقط من! تصادفی فهمیدم…..یه رازه!.. گفتم آقا: اون زن اونجا حبسه. مادرت! گفت: مادرم خطرناکه! باید حبس باشه، وگرنه آدم میکشه! پدرم بدبخته! یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم… ادامه رمان در قسمت بعد