بایگانی برچسب: s

قسمت ۱۶ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۶ رمان شیدا و صوفی

چیستا یثربی

شرح: حال ادامه رمان شیدا و صوفی را میخوانیم… این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت: آرش فعلا آزاده. اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم: میخوام باش حرف بزنم. گفت: خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه… تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت:از دست تو! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید… زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!… آرش رنگ و روی خوبی نداشت. گفتم رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته. تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم. اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم گفتی بهار از مریضی مرد ولی زنده ست! گفت از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیدا شده، میدونی مال کیه؟ گفت مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه اش. خیریه نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید محاله! من تو مراسم میدیدمش… همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت حتما خوبه! گفتم تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت. گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره ولی پولاشو بعد مرگ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!… ادامه رمان در قسمت بعد…