بایگانی برچسب: s

قسمت ۳۳ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۳۳ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: …با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم، گفت چیه؟ گفتم وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم، کاش دستمو میگرفتی! گفت ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم، گفت تو ناراحتی عزیز، مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند، نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود، شاید کاپشن چرم علی. یا موهای گندم طلایش. گفتم چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت سه ساعت قبل از تو! گفتم دیگه چی میدونی؟ گفت اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم چیه برام نگرانی؟ گفت اوضاع خیلی خوب نیست، موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست، موضوع مهم تریه پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم علی من خیلی تنها بودم، شبای زیادی با عکس تو حرف زدم، خجالت نمیکشم بگم عاشقتم،… میدونی بم اعتماد کن! گفت چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره برش میگردونه، خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن، ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت نه مادر کور داشت، نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود، دخترشم با خودش میبرد سر کار، بعد اتفاقی میافته. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه، تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه، اینجا ما گول خوردیم چون اسم مادر روژان،”روژانو” بود و چون با پسر عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود، ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره، مادره مرده. اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده. مثل شوهر، مثل پدر، برادر، همه چی. برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته، مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه، پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد، مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ. همه بی جواب موندن! علی گفت مشکات همه چیزو میدونه، اون و بهار. باید اعتراف کنه. گفتم اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه، حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم اما روژان که در خطر نیست. گفت هست اتفاقا هست. بریم مشکات باید حرف بزنه!… ادامه رمان را در قسمت های بعد خواهیم خواند…

قسمت جدید رمان شیدا و صوفی ۳۲ – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت جدید رمان شیدا و صوفی ۳۲

از چیستا یثربی

شرح: مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره. گفتم کدوم حقیقتو؟ علی گفت: یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود، اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد، خیریه مادر سیمین. گفتم ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند، علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود، منصور بهارو دوست داشت، در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود، سمانه! اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه اونا کار میکرد، مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود، پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه. دختره رو بیرون کرد، شب توی برف. منصور فقط هیجده سالش بود همسن آرش، نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه. فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن. پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت. املاکو به اسم بهار کرد، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین. برای خیریه، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ملکای اون زندگی کنن، اون همه زمین و خونه، همه دست قیم بهار بود، یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود، البته فقط تا هیجده سالگی بهار، بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه، ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود. اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره. همه باور میکردن چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه. گفتم گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پول دوست؟ آخه چرا؟ علی گفت مفصله. مشکات گفت اینجا نه، جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده خودت میدونی چرا. برای روژان اصفهان خونه گرفتی، مدام میرفتی دیدنش، تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم

چیستا یثربی

شرح: … همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد دیگر حوصله حرف زدن نداشت. هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم. خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید گفت: من جزو این خانواده نیستم.  بذارید برم. گفتم به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون، اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم خواهر بهار؟ گفت بله دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره، البته سالها خارج بوده تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره. اونجا گمونم شغل مهمی داره. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده. الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره مادرم زندگیشو روش گذاشته. گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم. من حتی زندانی نبودم کلید داشتم.. همه ش بازی بود. دکتر شایان گفت مشکات تعادل نداره، خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم. مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من. هفته ای سه چهار بار برای غذا و نظافت سر میزدم از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

رمان سریالی شیدا و صوفی – قسمت چهاردهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

رمان سریالی شیدا و صوفی – قسمت چهاردهم

از چیستا یثربی

شرح: حال قسمت چهاردهم این رمان را میخوانیم… آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید…. سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت: راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه…. و کرد!  تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی… پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم. اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد. ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد… حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس… پشت سرش، کنار ماشین پلیس، دختر زیبایی که میلرزید، بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود، با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی… بقیه رمان را در قسمت پانزدهم با ما همراه باشید.

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۲ از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۲

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان شیدا و صوفی… حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم.
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم. سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم. از بهار نمیترسیدم. همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود. حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد… ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم… در را باز کرد. گفتم؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون… میخوام هوا بخورم! فکر کردم از مشکات میترسی… گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم… عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدر میپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم… از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم… تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ داد زد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید. انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!… خدایا علی…ادامه رمان در قسمت بعد…

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی – قسمت دهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi1.jpg

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی

قسمت دهم

شرح: ادامه رمان کوتاه و عاشانه شیدا و صوفی… جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین در و دیوارا. همین پله ها.. بهار کوچولو که تا اونوقت مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد میکشید. فکر نمیکردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود اما زورش بش نمیرسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود… پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش. پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛ گفت: من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. میدیدم که اون بالا میجنگن. بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد… روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز میگرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون میآمد .خونریزی مغزی میلرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار از بالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!علی گفت، و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشید گفت، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار. گفتم ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛ من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ میکشید. گریه میکرد، نمیخواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو میخواست. من هر کاری از دستم بر می اومد کردم. میفهمید؟ هر کاری…. پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبحها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد…. انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم… گفتم: بهار! بهار روی پله ایستاده بود. گفت:غذا نمیخواید؟ وقتشه!… ادامه این رمان زیبا در روزهای آتی خواهید خواند

قسمت نهم رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت نهم رمان شیدا و صوفی

چیستا یثربی

شرح: درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا… گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه… ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت… ادامه این رمان زیبا را در قسمت بعد خواهیم خواند.

دو داستان کوتاه مروارید و مترسک

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-matarsak-t94.jpg

داستان های کوتاه مروارید و مترسک از جبران خلیل جبران

شرح داستان مروارید: صدفی به صدف مجاورش گفت:
– در درونم درد بزرگی احساس میکنم، دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
– ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
– من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
– ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید. به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
– آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است. اس ام اس کده

ادامه‌ی خواندن