بایگانی برچسب: s

خلاصه ای از کتاب جان شیفته

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/01/jan-shifte-d94.jpg

(خلاصه ای از کتاب جان شیفته)

نویسنده: رومن رولان

شرح: رمان جان شیفته نوشته رومن رولان نویسنده اهل فرانسه می باشد. وی جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۱۵ میلادی برای نوشتن این رمان دریافت کرد.
فضای داستان جان شیفته، فرانسه در ابتدای سده بیستم می باشد و رمان وضعیت اجتماعی این دوران را برای خواننده به تصویر میکشد. از سوی دیگر، شخصیت اصلی داستان زنی به نام آنت ریوی یر است و رولان در طول داستان چگونگی بیداری زنان فرانسه را شرح داده است.

نام کتاب: جان شیفته
نویسنده: رومن رولان
ناشر: ابوریحان
مترجم: محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین)

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

خلاصه ای از کتاب “جين اير”

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/01/sharlot-d94.jpg

(خلاصه ای از کتاب جين اير)

نویسنده: شارلوت برونته

شرح: کتاب جين اير معروف ترين اثر شارلوت برونته خواهر اميلي برونته (نويسنده کتاب بلندي های بادگير) و آنا برونته می باشد، كه در سال ۱۸۴۷ میلادی منتشر شد. بر اساس اين كتاب فيلمي تهیه شده است.
جين اير در مورد زندگي دختري است كه در كودكي مادر و پدر خود را از دست داده و در محيط خشك و خشن پرورشگاه بزرگ شده است، وی سپس با سمت معلمي به خانه اي اشرافي مي رود، ارباب خانه (آقاي روچستر) به تدريج به او علاقه مند مي شود ولي جين مي فهمد كه او قبلا ازدواج كرده و همسر او كه حالا ديوانه است در طبقه بالا همان خانه زندگي را سپری میکند، جين كه دل شكسته ميشود از آن خانه مي گريزد و كشيشي با خواهرانش او را بيهوش پیدا میکنند و از او نگه داري ميكنند و جين كم كم به كشيش علاقه مند ميشود ولي شبي (در ذهن خود) صداي روچستر را مي شنود، سپس مي فهمد كه همسر ديوانه روچستر خانه را آتش زده و…

نام کتاب: جين اير
نویسنده: شارلوت برونته
ناشر: ارسطو
مترجم: مهدي افشار

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

معرفی رمان بلندیهای بادگیر (عشق هرگز نمی میرد)

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/01/badgir-d94.jpg

(معرفی رمان بلندیهای بادگیر (عشق هرگز نمی میرد))

نویسنده: امیلی برونته

شرح: رمان بلندی های بادگیر، نوشته  امیلی برونته می باشد. این کتاب در فارسی با عنوان عشق هرگز نمی میرد نیز ترجمه شده است.
این رمان داستان عشقی آتشین ولی مشکل دار میان هیت کلیف و کترین ارنشاو می باشد. و اینکه این عشق نافرجام چگونه سرانجام این دو عاشق و بسیاری از اطرافیانشان را به نابودی میکشاند. هیت کلیف کولی زاده ای می باشد که موفق به ازدواج با کاترین نشده و پس از مرگ کاترین به انتقام گیری روی می آورد. داستان رمان برای مسافری تعریف شده است و وی آن را به زبان اول شخص روایت کرده است.
نام کتاب: عشق هرگز نمی میرد(بلندیهای بادگیر)
نویسنده: امیلی برونته
ناشر: نگاه
مترجم: پرویز پژواک

گردآوری و بازنشر این شرح: اس ام اس کده

شیدا و صوفی بیست و هشتم- از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی بیست و هشتم

از چیستا یثربی

شرح:… بله. پسر خاله ان… منصور کلی به خاله اش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه… گفتم: مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
گفت اینو نمیدونم. اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود. پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست. با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته. در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت: از این افراد باید بیشتر ترسید. چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه. و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم. اما نمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا! میتونسته. تظاهر کرده بهار مرده. پس چرا  واقعا  اونو نکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم شاید دلش سوخته؟ گفت مشکات دل نداره! مساله جای دیگه ست! اگه بهارو  میکشت، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید. مگر اینکه… گفتم وای نه! خدایا مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه! دکتر گفت: یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت. چون ازش بچه ای نداشت. گفتم یعنی پرویز بچه بهاره، اما بچه مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته!… پدر پرویز کیه؟دکتر گفت: هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره. چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد. فقط یه مغازه عکاسی براش خرید. همیشه میگفت مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم! اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن. تمام دارایی منصور الان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه! با پولا چه کرده. خدا میدونه!
قلبم تند تند میزد. مطمین بودم علی میدانست… او دوستانی در واحد جنایی داشت. همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند. چون هیچ مدرک مستندی نداشتند. جز دو جسد جدید. پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند. اما چرا صوفی؟ صوفی منشی مشکات بود. یعنی او را قربانی جلوه دادند؟ یک تیر و دو نشان! مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد، و مهم تراز همه، قاتلها پیدا میشدند. بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت. او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ و ثمره اش پرویز بود. وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد. یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد. قربانی که بود؟… قاتل که بود؟… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم. آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد. دکتر انگار منتظر من بود. گفت چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم هر کسی قلقی داشت، سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید گفت: بچه باهوش و قشنگی بود، اما وقتی منصور  پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود پول نداشت بده، شوهرش زندان بود، منصور میخواست با زنه معامله کنه سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست زنه بلند شد بره در قفل بود زن بیچاره جیغ میزنه منصور جلوی دهنشو میگیره زنه داشته خفه میشده بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه زنه دست و پا میزنه چنگ میزنه اما منصور موفق میشه. زور منصور خیلی زیاد بود، زنه رو زمین افتاده و منصور مسته، تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه. اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه از اونجا پرتش میکنه پایین بهار، همه چیزو میبینه بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه، سعی میکنه بره بیرون در قفله، هنوز یه گوشواره زن رو زمینه، منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود، فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم محجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت میخواست پولی به بهار نرسه، حکم محجوریت دایم میخواست، انگار حس کرده بود به زودی میمیره. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه. اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست، برای همینم زنش داده بود به فامیل. مشکات پسر خاله منصوره، میدونستی؟!… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۲۵ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۵ رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: … از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد حقوق میگرفت زبر و زرنگ بود بهار میشناختش بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود میدونست ما خیریه ها معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد سنداشو امضاء میکرد. گفتم که زبل بود اما سنی نداشت. حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد. غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید… گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت نمیدونم! قاطی کردم اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه. خانوادگی ریگی تو کفششونه.
اما ما کاری نداشتیم. درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست، یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت نمیشناستت. حسی نداشت! گفت میشناسه! دوسم داره به خدا. همه گند کاریای باباشم میشناسه منو میخواد. الانم که زن نداره! اما مدتیه محلم نمیذاره دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا! میدونم دوست دختری نداره کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم. گفتم پس مشکات، بهار و تو تو اون خونه بزرگ البته تو مدام نبودی هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت نه. حتی آیفون و تلفنم قطع میکنن. فقط… گفتم فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا بعد اون اتفاق افتاد خدایا من نباید بگم ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم. دوازده شب بود بهار خواب بود حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود. میخواستم جیغ بکشم ولی مشکات منم میکشت جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده. من خودمو به خواب زدم، اما سحر پریدم از صدا… ادامه رمان در قسمت بعد

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان را میخوانیم… وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت گمونم برای امروزش کافی باشه. خیلی دو گانگی تو حرفاشه و چقدر نفرت! گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟ گفت به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست! نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه. یه جا جوونه و عاشق. یه جا بچه و معصوم. یه جا باهوش و جا افتاده! باید روش بیشتر کار کرد. با دستمال عرق صورتش را پاک کرد. هوا گرم نبود. اما دکتر شایان، عرق میریخت. گفتم حالتون خوبه دکتر؟ گفت بله. این خانم منو یاد کسی انداخت! بگذریم مورد پیچیده ایه. نفر بعدی کیه؟ گفتم شما بگید. مشکات، صوفی، آرش، پرویز، سیمین، مادر بهار؟ دکتر گفت مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست. طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود. گفت بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم باید خودمم ده سال کوچیک میکردم. وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد. گفتم پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت تا جایی که تونستم… دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود. یه وکیل حرفه ای ولی خلاف! همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد، وقتی پدر بهار مرد تا سه سال همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون. شاکی بود. من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه. گفت ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه. به جریان سن ما شک کرد گفت بهارو کوچیک کردی آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره. ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد. اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته. حتما کسی قرصاشو برداشته. به پلیس میگه! حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن… بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد… من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم، آدرس دوستم را بت میدم. نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم. مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد و رفت. لابد او هم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت. بهار گفت: باید میمرد. گفتم بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بود مگر مقرری بچه ها. از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت. پسرک مجید، سه ساله بود. اما دختر را ندیده بودم. ظاهرا بیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند. مهرانه مستاصل بود. به پول نیاز داشت. گفت اخر هفته می آید و آمد. مینا دخترش همراهش بود. چشم عسلی. سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم که… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند

قسمت ۲۰ رمان شیدا و صوفی – رمان عاشقانه پلیسی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

(قسمت ۲۰ رمان شیدا و صوفی – رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

ادامه رمان شیدا و صوفی را با هم میخوانیم… پس یک نفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است. اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد. پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم. کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم. پیشنهاد من بهار بود. چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او، وقتی نمیگرفت. دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس، کنارش بنشینم. بهار کمی ترسیده بود. آهسته سلام داد و به من خیره شد. گفتم: خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت: بله…چرا نه؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن. دکتر گفت: بهار خانم، شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد. یازده! نه. دوازده… و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت: الان نه. اون موقع… ناگهان با صدای زنی جدی پرسید سن یه خانمو نمیپرسن! برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی. بهار گفت بچه ام سی و هشت سال پیش به دنیا اومد. پس الان باید مردی شده باشه. و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که… نگفتم؟ یادم نیست. اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود. دلم بلال میخواست. اما جمشید پیدا نکرد. گوجه سبزم خوبه. دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم. اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود، الان حدود پنجاه و دو سال داشت. گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود. دکتر گفت به بچه شیر میدادی؟ گفت نمیخورد! گریه میکرد. جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن، بزرگش کنن. دادیمش رفت. بعد بازم دیدیش؟ با صدای کودکانه ای گفت نه مرد. آخه خیلی کوچیک بود. جمشید گفت مریض بود. سرش را روی میز گذاشت. جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم. ناگهان با خشونت دستم را کنار زد. در نگاهش، نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم. با صدای زنانه  جدی گفت: ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم. من بچه مو میدیدم… جمشید میگفت مرده. ولی مهم نبود. من میدونستم زنده ست. پرویز پسر خوبی بود. جاش پیش مادر من راحت بود. من و جمشید کارای مهم تری داشتیم. جا خوردم. این صدای بهار نبود. صدای یک زن عاقل و پخته بود. گفتم: چه کار؟ گفت جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم. ویرایش!… من و دکتر باهم گفتیم! بهار خندید بم نمیاد بتونم؟ درسته زود ازدواج کردم. اما جمشید خودش بم درس داد. من کلی کتاب خوندم. عاشق ادبیاتم. این دیگر صدای بهار نبود. صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود. بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! و خندید. خنده ای زنانه و پر راز… ادامه رمان تا دقایقی دیگر در قسمت بعد…