بایگانی برچسب: s

نثر معاصر “شروع آتش بازی” – از نوشته های احمدرضا احمدی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/ahmadi-a94.jpg

(نثر معاصر “شروع آتش بازی”)

از نوشته های احمدرضا احمدی

شرح: “شروع آتش بازی است”. باران بی شکوه و کاذب بر پنجره‌ من می بارد. دست تو در دست من نیست. کسی پیرهن با رنگ شیر دارد و یک داغ روی پیرهن، از روزی است که در تقویم نیست و معنی سوختن می دهد. بشقاب ها بعد از رفتن تو باید سپید باشند تا میوه ای از فصل در آن ریخته شود. پرتقال در بشقاب منتظر تو است. پرتقال در عمر من در عمر تو عمر کوتاهی دارد، نمی داند زمین با نبض من و تو در حرکت است. می دانستم کسی باید از آسمان خانه‌ من به زمین برسد تا میوه ها از درختان بگریزند در خیابان و کوچه های مرطوب انبوه باشند. قول باران همیشه از تو ست. ناگهان چشم و چشمان را که بگشاdی شیوع یک حقیقت است صدای پای تو است. کوچه ها تمام می شود خیابان آغاز می شود، بیابان تمام می شود، تو ایستاده ای در باد هنوز قول باران داری. چند ماه بعد تنها عکسی از تو بر دیوار مانده است یک لبخند همیشگی از تو ست مدعوین این جهان آن را نمی شناسند مدعوین بدنبال کشف لغات فرهنگ لغات را ورق می زنند، کسی نمی خواهد معنی لبخند همیشگی و سراسری ترا معنا کند. من معنی این لبخند ترا دوست دارم که حرمت برهنه‌ اندوه من است، در بعد از ظهری که می خواستیم راه خانه را گم کنیم لبخند تو قول باران می داد.
آتش بازی تا کف اتاق رسیده بود. گیسوان ژولیده تو، نه پیش آمدم ترا صدا کردم پیرهن از ابتدای روز گلدار بود. من زنده بودم می خواستم در یک ارتفاع زیر باران، خودم را تأیید کنم که من زنده ام من دوباره زنده شدم من دوباره زنده شدم من دوباره تنفس می کنم. من در تنفس تو خودم را اثبات کردم، آتش بازی از گیسوان تو دور می رفت، برگ را نمی سوخت. هوش نگران در کنار پارچه های سوخته ظهور می کرد. به من می رسیدی، سلام می کردی من در آتشبازی فقط یک کلمه به غنیمت بردم یک کلمه تو هم شنیده ای. این کلمه را می نویسم  امروز تمام شود. از نوشته های احمدرضا احمدی

نثر زیبای “هنگام آمدن تو” – از نوشته های احمدرضا احمدی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/a.r-ahmadi-a94.jpg

(نثر زیبای “هنگام آمدن تو”)

از نوشته های احمدرضا احمدی

شرح: من زمان آمدن تو به خانه، صندلی را آماده می کنم تو مجبور نباشی از خستگی به من سلام کنی. من به تو سلام  میکنم. فقط تو در روزهایِ تعطيل نیز به من سلام بگو. می دانم هوایِ بيرون از خانه آنقدر سرد نيست ولی ترا دوست دارم. من از انتهای آتشفشان آتش را حدس می زنم و اگر به تو، شما بگويم تبدیل به آتش می شوم. پس تو نزديک من هستی. پس تو پله ها را آمده ای. پس تو نام مرا می دانی، چرا در سرما بمانيم، چرا در زمهرير اسفندماه فقط گل هایِ زنبق را عاشق باشيم. چرا از همسايه ها بترسيم که ما هنوز زنده هستيم و پرتقال ها را دوست داريم. ما هنوز می توانيم در کنار پاييز در حومه اسفندماه در خانه ها را سراسيمه بزنيم. ما هنوز فراموش نکرده ايم که روزها کوتاه است هنگامي که پرندگان پرواز کنند روز تمام است. نثر ادبی که شاهد آن بودیم از نوشته های احمدرضا احمدی بود.