بایگانی برچسب: s

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم. آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد. دکتر انگار منتظر من بود. گفت چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم هر کسی قلقی داشت، سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید گفت: بچه باهوش و قشنگی بود، اما وقتی منصور  پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود پول نداشت بده، شوهرش زندان بود، منصور میخواست با زنه معامله کنه سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست زنه بلند شد بره در قفل بود زن بیچاره جیغ میزنه منصور جلوی دهنشو میگیره زنه داشته خفه میشده بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه زنه دست و پا میزنه چنگ میزنه اما منصور موفق میشه. زور منصور خیلی زیاد بود، زنه رو زمین افتاده و منصور مسته، تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه. اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه از اونجا پرتش میکنه پایین بهار، همه چیزو میبینه بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه، سعی میکنه بره بیرون در قفله، هنوز یه گوشواره زن رو زمینه، منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود، فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم محجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت میخواست پولی به بهار نرسه، حکم محجوریت دایم میخواست، انگار حس کرده بود به زودی میمیره. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه. اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست، برای همینم زنش داده بود به فامیل. مشکات پسر خاله منصوره، میدونستی؟!… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-va-sofy-19.jpg

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

ادامه قسمت های قبل را در این قسمت با هم میخوانیم… از خواب پریدم…. چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم… علی تا حال زار مرا دید، فهمید که چه اتفاقی افتاده است. گفت باز کابوس؟ گفتم علی این واقعی بود! عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد. پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و… گفت صبر صبر کن. یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم خب معلومه. اون یه بچه معصومه. قربانی یه وسوسه کثیف شده. علی دفترچه ای در آورد. گفت اینو فقط به تو نشون میدم. این دفتر خاطرات بهاره. تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده… مادرش بهم داد. خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بهم بده. دفتر پر از نقاشی های بی ربط و سیاه بود. آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود بمیر! گفتم خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوء استفاده شده. گفت: این چی؟ نقاشی من بود. با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود. با شال و عینکم. و زیر آن نوشته بود: شیدا بمیر! گفتم: مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت نمیدونم. یه نفر با پیک دیروز اورده دم در. بعد از تخلیه خونه… هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده! گفتم ولی من که همیشه با بهار خوب بودم! گفت: یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟ اون خونه هم که پر از در مخفیه. فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه. گفت بله. امروز همه شونو میببینه! گفتم و صوفی رو؟ گفت اون نه! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون! گفت یه کاری بش دادم. داره برای من جاسوسی میکنه. گفتم چرا به اون؟ گفت چون فقط اون میتونه بره اونجا… نترس حسود خانم! صوفی جای بچه  منه. نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم. یا چند روز پیش  اولین بار، تو کلانتری در چه حالی دیدمش! گفتم به من بگو! گفت: تا جواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم. گفتم دو قتل! اولی که هویتش معلوم نیست… دومی یعنی مادر جمشید حدودا نود سال رو داشته. گفت آره. نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال! گفتم و موضوع سنا چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟ گفت که شناخته نشن. گفتم از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت شاید هیچکی. شاید فقط نقشه ای دارن… بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده. چشماش سنشو نشون میده. اینا از دم میخوان یه کاری بکنن. گفتم کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن میانه سال؟ گفت امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد. اما میخوام یه چیزی بهت بگم… بین خودمون باشه! من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم… به نظرم هر دو عاشقشن!… گفتم خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه. گفت نه. بیشتر از اون… میخوام بیتا سرمدم تست بده. من شک دارم اون وکیل باشه. چهار بار آمریکا عمل کرده. با پول جمشید مشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل  زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده! ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت سوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت سوم رمان شیدا و صوفی)

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال با قسمت سوم این رمان همراه ما باشید،.. بابابزرگ، هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد. هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد. به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من. پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ پایش را در عکاسی میگذاشت. بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود. گفت کجاست؟ گفتم اومدم عقبش. در خونه تون قفل بود! گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت! شماره ماشینو برداشتین؟ سیاه. شاسی بلند. گفتم: شماره؟ عصبانی شد. فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین! گفتم تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟ گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود. گفتم، بعد؟ گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟ گفتم مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد از خفگی تو تصادف سوخته خانواده اش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه. گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! او را بردند. به کاغذ نگاه کردم. آدرس بود! دربند. به علی زنگ زدم، ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم! نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم. گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم! گفتم: میدونی که گزارش های روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟ گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟ در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود. مشکوک نگاه کرد. علی گفت: سلام حاجی.
– حاجی باباته! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود. گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم. با خشم گفت: مگه خونه من بنگاست؟ گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه، کافیه. در نیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند. پیرمرد خواست در را ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت. وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه، جواب بده! پیرمرد ترسید. گفت: محرمید؟ ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال ادامه ماجرا… آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید.  آب در گلویش گرفت، گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابا بزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادر بزرگم که مرد، بابا بزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خانواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابا بزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟ گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه. نمیدونم چرا این حرف بابا بزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست… گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابا بزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید، چرا میخندی دیوونه؟ مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد، چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه ام نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم: همه اش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود. صوفی خانم من دارم میرم! گفت: به سلامت! گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد. اونم گفت، به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟ گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!… با ما در قسمت بعد این رمان زیبا از نوشته های چیستا یثربی همراه باشید.