بایگانی برچسب: s

قسمت بیست و چهارم رمان پستچی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/roman-postchi-a94.jpg

(قسمت بیست و چهارم رمان پستچی از چیستا یثربی)

شرح: (برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی)، مطالب این رمان بدون دخل و تصرف در اختیار کاربران عزیز قرار میگیرد… نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت و خوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر.. نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم. نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی، به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت! چشمانش پلنگ وحشی شد. مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه میکنه. نمیخوام حالش بدتر شه. گفتم: ببین علی. سه سال تو بیخبری منتظرت موندم. یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد. من از طرف روزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. میتونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطر این خاک جنگیدن. استادم برام بورس تحصیلی گرفت نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدم خوبی بود. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت .اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟ گفتم: بذار بم ثابت شه، بعد! حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه. هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم! علی گفت: سوار شو! خودت بش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی میده. گفتم: تو برای من نمیجنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟ گفت: برای توتا قیامت میجنگم. اماجنگ با مادری که داره میمیره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. میفهمی؟ به خانه شان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده. علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید. ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بتون حق میدم. نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی میکنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه ای بش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش، اینو بش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمیشم. خاله میدونه. گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم میرفتی؟ گفت راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!… این رمان ادامه دارد…