لطیفه های کوتاه
عربی با پنج انگشت میخورد
او را گفتند:چرا چنین میخوری
گفت:اگر به سه انگشت لقمه گیرم،دیگر انگشتانم را خشم آید
*
*
لطیفه های عبید زاکانی
*
*
مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند
معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی
گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد
*
*
عکس و زندگی نامه عبید زاکانی
*
*
آخوندی را گفتند
خرقه خویش را بفروش
گقت:اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند
*
*
عکس نوشته های طنز
*
*
زشت رویی در آیینه مینگرست و می گفت:
سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد
غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون او بدر آمد،کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید
گفت:در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد
*
*
لطیفه های خنده دار
*
*
موذنی بانگ میگفت و می دوید
پرسیدن که چرا میدوی
گفت:میگویند که آواز تو از دور خوش است
میدوم تا آواز خود بشنوم
*
*
جمله های خنده دار کوتاه
*
*
شخصی با دوستی گفت:
پنجاه من گندم داشتم ،تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند
او گفت:
من نیز پنجاه من گندم داشتم،تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم
*
*
سخنان عبید زاکانی
*
*
درویشی کفش در پا نماز می گذارد
دزدی طمع در کفش او بست گفت
با کفش نماز نباشد
درویش دریافت و گفت:
اگر نماز نباشد،گیوه باشد
*
*
اس ام اس عبید زاکانی
*
*
هارون به بهلول گفت:
دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟
گفت:آنکه شکمم را سیر سازد
گف:من سیر سازم،پس مرا دوست خواهس شد یا نه؟
گفت: دوستی نسیه نمی شود
*
*
لطیفه های هارون به بهلول
*
*
یکی اسبی به عاریت خواست
گفت:اسب دارم اما سیاه است
گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد
گفت:چون نخواهم داد، همینقدر بهانه بس است
*
*
جوک بهلول
*
*
مردی را پسر در چاه افتاد
گفت:جان بابا،جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم
*
*
لطیفه های خنده دار عبید زاکانی
*
*
سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی
پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
*
*
جوک های عبید زاکانی
*
*
شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد میکند
تدبیر چه باشد؟
گفت مرا پارسال دندان درد میکرد،برکندم
*
*
عبید زاکانی
*
*
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند
خوشش آمد گفت:بادمجان طعامی است خوش
ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت
چون سیر شد،گفت :بادمجان سخت مضر چیزی است
ندیم باز در مضرت بادمجان ،سخن پردازی کرد
سلطان گفت:ای مردک،نه این زمان مدحش میگفتی
گفت:من ندیم توام نه بادمجان،مرا چیزی می باید گفت که تورا خوش آید نه بادمجان را
*
*
لطیفه های باحال عبید زاکانی
*
*
مردی خر گم کرده بود
گرد شهر میگشت و شکر میگفت
گفتند:چرا شکر میکنی
گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم
وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم
*
*
جمله های خنده دار طنز کوتاه
*
*
مردی با نردبان به باغی میرفت تا میوه بدزدد
صاحب باغ برسید و گفت:
در باغ من چکار داری
گفت:نردبان می فروشم
گفت نردبان در باغ من میفروشی؟
گفت نردبان از آن من است،هر کجا که بخواهم میفروشم
*
*
لطیفه های عبید زاکانی
*
*
خطیبی را گفتند:
مسلمانی چیست؟
گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار
*
*
سخنان کوتاه عبید زاکانی
*
*
دزدی در خانه فقیری می جست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم
جمله های کوتاه طنز