بایگانی برچسب: s

بیوگرافی فرانتس کافکا

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/10/frants-kafka-m94.jpg

(بیوگرافی فرانتس کافکا)

شرح: “فرانتس کافکا” در ماه ژوئیه ۱۸۸۳ میلادی در یک خانواده آلمانی زبان یهودی در شهر پراگ دیده به جهان گشود. در آن زمان پراگ مرکز کشور بوهم، پادشاهی متعلق به امپراتوری اتریش و مجارستان بود. وی تحصیلات خود را در دبیرستان و دانشگاه آلمانی به اتمام برد و در ۱۹۰۱ میلادی به دریافت درجه دکتری در رشته حقوق نایل آمد. کافکا تحت تثیر شدید محیط آموزشی خود بود و اگرچه از رشته حقوق بعنوان شغل بهره ای نبرد، ولی از اطلاعات حقوقی خود در آثارش سود جست.  فرانتس پس از پایان تحصیلاتش در شرکت بیمه بکار مشغول شد و شوق نویسندگی او را به مطالعه آثار بزرگان ادب کشاند. وی مانند “ریلکه” و شاعران و نویسندگان دیگر تحت نفوذ مکتب ادبی پراگ قرار داشت.
او از ۱۹۱۰ به نوشتن “یادداشت های خصوصی” که اثری مهم در شناخت شخصیت و زندگی وی به شمار می آید، پرداخت و تا آخر زندگی آن را ادامه داد که ترس از بیماری، تنهایی، شوق فراوان به ازدواج و در عین حال هراس از آن، کینه به پدر و مادر و احساس های گوناگون خویش را در آن منعکس ساخته است. او به وضع جسمانی و بیماری سل و ظاهرا به ناتوانی جنسی خود، چون نقطه اصلی حال روحی خویش می نگریست و آن را مانعی در راه ازدواج می شمرد، در عین حال نیز حس می‌کرد که بدون همدم و شریک زندگی قدرت تحمل دشواری ها را نخواهد داشت. در این میان با “فلیسیا بی” Felicia B آشنا شد و در سال ۱۹۱۴ با او نامزد کرد. اما چیزی نگذشت که نامزدی اش را برهم زد.

ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه پل – از فرانتس کافکا

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/ferants-kafa-t94.jpg

(داستان کوتاه پل – از فرانتس کافکا)

شرح داستان: پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.

‏یک بار حدود شامگاه، نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم، ‏اندیشه هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من…

– ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن. داستان های ناب خواندنیی

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن