صابون گیاهی پاپایا

صابون پاپایا گیاهی اصل

ضد لک

روشن کننده

و ضد جوش و آکنه

توضیحات بیشتر

 

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۳۰ نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-30.jpg

رمان شیدا و صوفی

قسمت ۳۰ نوشته چیستا یثربی

شرح: …پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه، بتونم دانشگاه برم و.. گفتم آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم، فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره ام فقط دو تا عمل ساده بود، از صورتم خوشم نمیامد. گفتم اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت این؟ مال بعد عمله مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه گوشی ام روی ویبره بود علی مدام زنگ میزد، نمیتوانستم جواب دهم،نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم، با بیتا مصاحبه میکنیم، پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود، حدود پنجاه و هفت ساله میشد، اما چهل ساله به نظر میرسید! گفتم اخیرا بهار و دیدید؟ گفت نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن. ولی بهار میگه شما رو دیده. همینجا! اداره پلیس. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم، حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت درست اینجا. انگار گوشش چاقو خورده بود. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش. عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم ایشونه؟ به عکس نگاه کرد رنگش پرید، گفتم بهاره؟ علی داشت پیام میداد گوشی میلرزید، بیتا گفت این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم دیروز، اداره پلیس. گفت مگه زنده ست؟ گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت من فشارم افتاده. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم علی نوشته بود؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن. هیچی نپرسین، به دکترم بگو! پیام علی را به دکتر نشان دادم، در باز شد. دو پلیس آمدند، بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه اش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهار کجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد، مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.