صابون گیاهی پاپایا

صابون پاپایا گیاهی اصل

ضد لک

روشن کننده

و ضد جوش و آکنه

توضیحات بیشتر

 

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۵ – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۵

از چیستا یثربی

شرح: به مشکات گفتم: فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه… تو مریضی… باید
درمان شی. هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه. مثل یه آدم سالم زندگی کنی. مشکات، لحظه ای سکوت کرد و گفت: فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه، من نیستم. گفتم: پس چرا جز چند تا بچه هیچ وقت کسی تو زندگیت نبوده؟ گفت: تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده، پس مریضه؟ بی اختیار سرخ شدم… گفت: دیدی من برات جواب دارم. به تو گفت عروسی کن، کردی.خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی؟ گفتم: اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت: دیدی حالا! اومده بودی منو عصبانی کنی. خودت عصبانی شدی! حالا خوب گوش کن. نه از تو خوشم میاد. نه از اون پلنگت! اما به خاطر روژان، که مثل آسمون پاکه، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم. به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین. من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم. بقیه شو تو و پلنگت، با هوش سرشارتون، باید حدس بزنین.علی را صدا کردم….
از اینجا به بعد، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم. به دو دلیل ساده. نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد. دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم.
سالها پیش. هزار و سیصد و سی و سه. دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند. آن دو پسر خاله، منصور پروا و جمشید مشکات بودند. منصور چند سالی بزرگتر بود. مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند. روز بعد از مهمانی که همه میروند، منصور  و جمشید هر دو مستند. و در آن خانه روستایی تنها. حوصله شان سر میرود. تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند. در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد. و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند. آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند. منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه؛ مستخدم مادرش شده است. دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه آنها آمده بود.گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند. میخواست با او عروسی کند. اما پدرش مخالفت کرد. عروسی با دختر کلفت! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید؛ برو به زور تصاحبش کن! یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد. وقتی تصاحبش کردی، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است. آینده ات را خراب نکن. تو باید با دختر یک خان عروسی کنی. اما منصور دلش  نمی آید. سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود. شبی که برمیگرددT در انبار گندم، سمانه را تنها پیدا میکند.

سمانه  غافلگیر شد. چون روسری سرش نبود. منصور به زور او را میبوسد. قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند. سمانه گریه میکند. همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد، با دیدن آن دو در آن حال، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند. منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند. چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند. جایی که منصور نمیدانست کجاست. سمانه گریان را به زور میبرند. و منصور هر چقدر روی برف لغزنده، دنبال ماشین میدود، نمیتواند به آنها برسد. اما با خودش عهدی میکند. حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد. جمشید میپرسد: پیداش کردی؟ منصور میگوید: هنوز نه. اما سرنخش را دارم. پیدایش میکنم. منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت. پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد. در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن، آن زمان کاملا طبیعی بود. به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی. همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است، صدای زیبای آوازی را میشنوند. یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند. دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد. هردو مرد انگار جادو شده اند. شانزده، هفده ساله به نظر میرسد. سربند و لباس روستایی زیبایی دارد. مثل فرشته هاست. اینها را مشکات برایم گفت: فکر کردیم پری میبینیم. دختران آن روستا زیبا نبودند. اما او فرق داشت. اسمش بمانی بود. انگار از جنس آدمیزاد نبود. پس از سه بچه ی مرده به دنیا آمده بود، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند.
منصور  به او می گوید؛ پس اسمت بمانی است. چه اسم قشنگی. و به سمت دختر میرود. دختر کوزه اش را محکم تر میگیرد. انگار تنها وسیله ی دفاع اوست، و کمی عقب میرود. منصور مست است و  تعریف خاطره ی سمانه، اذیتش کرده است و زن خودش را  دوست ندارد. اینها را مشکات گفت. مشکات گفت: حس خطر کردم. دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود. خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم. اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود. زیر لب میگفت قرقاول که اینجاست. مشکات گفت: می دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد. کوزه ی آب از دست بمانی افتاد و شکست. التماس میکرد. به دست و پای منصور افتاده بود. اما چیزی جلودار منصور مست نبود. مشکات گفت؛ یا باید او را میکشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم. دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم میلرزید. اولین بار بود زنی را در آن وضع میدیدم. حتی نمیتوانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم. انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا جادو  کرده بود. همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغهای بمانی و نفسهای وحشی منصور را میشنیدم. انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره میگرفت. دختر بی حس شده بود. موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود. حتی دیگر گریه نمیکرد. خیره بود. انگار از درون مرده بود. منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت؛ حالا نوبت تویه! وحشت کردم. دیوانه شده بود. گفت برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار! دیدم چطوری نگاش میکردی. بیا. بمانی دختر خوبیه اجازه میده! مگه نه بمانی؟ بمانی چشمان پر اشکش را بست. به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد!
وقتی به خودم آمدم که منصور  تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود. گفت به همه میگیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد. ندیدمیش. تصادفی تیر خورد. گفتم؛ چرا بمیره. گفت: الان دیگه مرگ براش بهتره. دو تا مرد بهش تجاوز کردن! فکر کردی خانواده ش بفهمن نمیکشنش؟ زودتر از همه، خودشون برای آبروشون، میکشنش. اینجا رسمه! بی آبرویی از مرگ بدتره. پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد، همه میترسن! مثل موش میرن تو لونه! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع میشن. نذری میدن. ما برای اینا مهمیم. رعیت مان. نمیفهمی؟ همه شون رعیتن. دختراشون مال ماست. تو چه مرگت شده؟ هیچکس از ما شکایت نمیکنه. جرات نمیکنه. و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت. گفت؛ اینم سهم شکار قرقاول امروز ما. بمانی قطره اشکی ریخت: مشکات گفت: تو رو خدا نکشش! گناه داره. به هبچکس هیچی نمیگه. مگه نه بمانی؟ بمانی دستهایش را روی  صورتش گذاشت. حتی نمیتوانست گریه کند. فقط آرام گفت: منو بکشید. شاید اگر این جمله را نگفته بود، منصور ماشه را کشیده بود. اما صدای ضعیف و امری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم. گفتم؛ بخوای بکشیش، میکشمت! میرم بالای دار، ولی قسم میخورم میکشمت. تازه فهمیده بودم چکار کردم! مشکات اینها را گفت.
دختر ناله میکرد. مرا بکشید! منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید. شوخی نمیکردم. حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را میکشتم. منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد. من دامن بمانی را روی تنش انداختم. آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم. بمانی پایم را گرفت. منو بکش. با تفنگ. سنگ…. هرچی… خواهش میکنم… تو رو خدا! تو رو به حضرت زهرا!… پایم را کشیدم. گفتم:زندگی کن!… و رفتم….
ده ماه بعد؛ در خانه ی چنگیز پروا را میزنند…. پیرمردی، نوزادی را در سپدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و میگوید: پدر بمانی او را نکشت، چون بمانی به بهانه ی کار برای یک خانم پیر و علیل روستا از خانه گریخت… اما موقع زایمان مرد…. حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود، بچه را برای پروا آورده بود. بیا این نوه ات… درست بزرگش کن… تا خون  بمانی همه ی زندگیت را غرق نکند. دختر بچه ی زیبایی  بود. شکل بمانی. اما دختر منصور بود یا مشکات؟!! مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت. پس باید میگفتند بچه ی منصور است…. منصور گفت: چند سال خانه ی من می ماند تا زن بگیری.. بعد این تخم حرام را میبری… بچه ی هر کداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه ی ماست… لذتش  را با هم بردیم… بدبختی اش را هم نصف میکنیم! اسم بچه را بهار گذاشتند. خواهر دوم دریا و طوری صحنه سازی کردند که انگار بچه ی منصور از زن دوم پنهانی اش در روستاست… زن دومی وجود نداشت. فقط صحنه سازی بود. زن دومی که موقع وضع حمل
مرده بود. همه چیز صحنه سازی بزرگ چنگیز پروا، پدر منصور  بود، تا بهار مدتی به عنوان دختر دوم منصور از زن تخیلی روستاییش، در آن خانه زندگی کند… جمشید مشکات هم، از ترس و حس گناه، فوری به آلمان رفت… ظاهرا برای ادامه ی تحصیل… اما خودش میدانست که نمیتواند آن بچه را ببیند… اصلا دیگر نمیتواند آنجا  و در آن شهر نفس بکشد… اینطوری بود که بهار، دختر دوم منصور شد…
مشکات سیگاری روشن کرد و گفت؛ بقیه شو خودت و پلنگت دنبالش بگردید. علی بلند شد. فکر کردم میخواهد مشکات را بزند. اما از اتاق بیرون رفت. میدانستم که نمیتواند بماند. میدانستم من دوام میاورم. اما اکنون، پلنگ کوهستان، جایی زیر چنارهای حیاط گریه میکرد. میدانستم روی بچه ها حساسیت دارد و شاید به همین خاطر؛ وارد این پرونده شده بود و یا چیزهایی که هنوز نمیدانستم. کاش میشد  به حیاط بروم، دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم. کاش میشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.