صابون گیاهی پاپایا

صابون پاپایا گیاهی اصل

ضد لک

روشن کننده

و ضد جوش و آکنه

توضیحات بیشتر

 

قسمت ۱۵ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت ۱۵ رمان شیدا و صوفی)

چیستا یثربی

شرح: پلیسها داشتند همه اتاق های آن خانه مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری… حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری…. من الان یه عالمه سوال دارم! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه اما بیچاره اش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت: باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم؟ یا نمیدونم. تو خاکم کن… همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه! بهار داد زد: تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم، جوابم را نداد. به سیمین گفتم: پرویز داره میاد، آرام گفت: شما نمیدونید… گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده! هیچوقت نمیشه.
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود. زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت: اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت: آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!…. شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم!  به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت: ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد حاج علی جون… سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهید خواند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.