بایگانی برچسب: s

سی و چهارمین قسمت رمان زیبای شیدا و صوفی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-29.jpg

سی و چهارمین قسمت رمان زیبای شیدا و صوفی

شرح: گفتم اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه، حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت اگه بدونه روژان زندانی میشه، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه. نمیفهمم. اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده. اون یه کینه قدیمی  از این خونواده داره. مادر روژان، روژان و مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد. بهار پشت پاراوان دیده بود. و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه، و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره. مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده، شبام بهیار بیمارستان، و گاهی تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن. جنس رد میکرده و چیزای دیگه. به اسم جعلی مریم معرفت. دخترشم خبر نداشت. شوهرشم که معتاد و زندانی… مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه از روژان مراقبت کنن، سالها بعد که بهار حامله میشه، روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده. شبیه مادر خودش. و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه، ظاهرا پرستار بهاره، اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و… هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه. و روژان بی پناه، زن دومش میشه، تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله، گفتم اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت اولا جون آدمایی که در خطرن، ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد، دختر جوان بچه سالی بود. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند. اما با لباس محلی. شاید سیزده ساله. گفتم بهاره؟ گفت اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم. اسم مشکاتم تو گزارش بود و… یک نفر دیگه… ماجرا مال سالها پیشه… پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم صوفی کجاست، میدونی؟ گفت لابد پیش خانواده ش، چطور؟ گفتم هیچی، برای بازجویی مشکات رفتیم. تو ماشین بم گفت کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی. اصلا کاش یه زن عادی بودی، گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی. گفتم من برنده میشم مطمین باش، اما مشکات. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم، بسپرش به من! گفتم میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم، علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت، جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود، چون با هویت جعلی زندگی کرده بود، من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم زنا نه! بچه ها. چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید… نوشته چیستا یثربی، برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی

قسمت ۳۳ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۳۳ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: …با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم، گفت چیه؟ گفتم وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم، کاش دستمو میگرفتی! گفت ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم، گفت تو ناراحتی عزیز، مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند، نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود، شاید کاپشن چرم علی. یا موهای گندم طلایش. گفتم چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت سه ساعت قبل از تو! گفتم دیگه چی میدونی؟ گفت اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم چیه برام نگرانی؟ گفت اوضاع خیلی خوب نیست، موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست، موضوع مهم تریه پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم علی من خیلی تنها بودم، شبای زیادی با عکس تو حرف زدم، خجالت نمیکشم بگم عاشقتم،… میدونی بم اعتماد کن! گفت چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره برش میگردونه، خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن، ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت نه مادر کور داشت، نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود، دخترشم با خودش میبرد سر کار، بعد اتفاقی میافته. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه، تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه، اینجا ما گول خوردیم چون اسم مادر روژان،”روژانو” بود و چون با پسر عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود، ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره، مادره مرده. اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده. مثل شوهر، مثل پدر، برادر، همه چی. برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته، مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه، پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد، مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ. همه بی جواب موندن! علی گفت مشکات همه چیزو میدونه، اون و بهار. باید اعتراف کنه. گفتم اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه، حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم اما روژان که در خطر نیست. گفت هست اتفاقا هست. بریم مشکات باید حرف بزنه!… ادامه رمان را در قسمت های بعد خواهیم خواند…

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۱ – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-29.jpg

رمان شیدا و صوفی قسمت ۳۱

از چیستا یثربی

شرح: … بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت روژان! بیا پایین عزیزم. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید، جمشید جون! نزدیک بود بیفتم سرم گیج میرفت. مشکات اشک های روژان را پاک کرد و گفت تموم شد عزیزم چیزی نیست! حالا باز باهمیم تموم شد، روژان گفت ولی تو منو از خونه ات بیرون کردی، مشکات گفتبرای خودت بهتر بود بری اون بار زنده موندی، من که همیشه خونه نبودم. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره، همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام، دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود، اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سن هایشان را دستکاری کرده بودند، اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت پرستار بود، اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه، یه سال از بهار کوچیکتر بود، به خاطر جراحی ها جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست، شناسنامه نداشت اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت، یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه. من سر قولم موندم فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی خونه خودتو داشتی. روژان گفت من فقط کنار تو خوشبختم، تو گفتی اون مرده، گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور، دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم، پلیس به مرگ منصور شک کرده بود، جریان قرصا لو رفته بود پرونده داشت باز به جریان می افتاد همه چیز از دست میرفت همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم میدونی عاشقتم!… ادامه رمان در قسمت بعد…

شیدا و صوفی قسمت ۲۹# چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/shyda-29.jpg

شیدا و صوفی قسمت ۲۹

از چیستا یثربی

شرح: …قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم، شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم… سالها پیش؛ الان دیگه نه!… و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم…. مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد… من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول…. برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین… فک و بینیمو عمل کردم… دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده ام هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود… ایشون بزرگی کردن همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود… گفتم ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم… آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن… ادامه رمان در قسمت بعد…

شیدا و صوفی بیست و هشتم- از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی بیست و هشتم

از چیستا یثربی

شرح:… بله. پسر خاله ان… منصور کلی به خاله اش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه… گفتم: مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
گفت اینو نمیدونم. اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود. پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست. با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته. در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت: از این افراد باید بیشتر ترسید. چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه. و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم. اما نمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا! میتونسته. تظاهر کرده بهار مرده. پس چرا  واقعا  اونو نکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم شاید دلش سوخته؟ گفت مشکات دل نداره! مساله جای دیگه ست! اگه بهارو  میکشت، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید. مگر اینکه… گفتم وای نه! خدایا مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه! دکتر گفت: یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت. چون ازش بچه ای نداشت. گفتم یعنی پرویز بچه بهاره، اما بچه مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته!… پدر پرویز کیه؟دکتر گفت: هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره. چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد. فقط یه مغازه عکاسی براش خرید. همیشه میگفت مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم! اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن. تمام دارایی منصور الان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه! با پولا چه کرده. خدا میدونه!
قلبم تند تند میزد. مطمین بودم علی میدانست… او دوستانی در واحد جنایی داشت. همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند. چون هیچ مدرک مستندی نداشتند. جز دو جسد جدید. پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند. اما چرا صوفی؟ صوفی منشی مشکات بود. یعنی او را قربانی جلوه دادند؟ یک تیر و دو نشان! مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد، و مهم تراز همه، قاتلها پیدا میشدند. بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت. او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ و ثمره اش پرویز بود. وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد. یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد. قربانی که بود؟… قاتل که بود؟… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم. آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد. دکتر انگار منتظر من بود. گفت چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم هر کسی قلقی داشت، سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید گفت: بچه باهوش و قشنگی بود، اما وقتی منصور  پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود پول نداشت بده، شوهرش زندان بود، منصور میخواست با زنه معامله کنه سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست زنه بلند شد بره در قفل بود زن بیچاره جیغ میزنه منصور جلوی دهنشو میگیره زنه داشته خفه میشده بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه زنه دست و پا میزنه چنگ میزنه اما منصور موفق میشه. زور منصور خیلی زیاد بود، زنه رو زمین افتاده و منصور مسته، تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه. اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه از اونجا پرتش میکنه پایین بهار، همه چیزو میبینه بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه، سعی میکنه بره بیرون در قفله، هنوز یه گوشواره زن رو زمینه، منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود، فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم محجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت میخواست پولی به بهار نرسه، حکم محجوریت دایم میخواست، انگار حس کرده بود به زودی میمیره. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه. اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست، برای همینم زنش داده بود به فامیل. مشکات پسر خاله منصوره، میدونستی؟!… ادامه رمان در قسمت بعد…

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم

چیستا یثربی

شرح: … همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد دیگر حوصله حرف زدن نداشت. هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم. خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید گفت: من جزو این خانواده نیستم.  بذارید برم. گفتم به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون، اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم خواهر بهار؟ گفت بله دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره، البته سالها خارج بوده تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره. اونجا گمونم شغل مهمی داره. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده. الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره مادرم زندگیشو روش گذاشته. گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم. من حتی زندانی نبودم کلید داشتم.. همه ش بازی بود. دکتر شایان گفت مشکات تعادل نداره، خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم. مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من. هفته ای سه چهار بار برای غذا و نظافت سر میزدم از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی – دانلود رمان عاشقانه

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی (دانلود رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

شرح: …من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد. ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد. صحنه فجیعی بود! خون از چشم بچه فواره میزد! مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس. به اورژانس زنگ بزنین. کمک! بچه تقریبا بیهوش بود. بهار ناپدید شد. داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر، از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود. آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم. بهار آستین هایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم! کمک های اولیه بلدم. صدایش عوض شده بود. گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم. به مهرانه گفت، تو این خونه از یه مریض نگه داری میکنم. اسمم روژانه. روژان مرادی. اگه الان برسونینش بیمارستان، زود خوب میشه. مهرانه با وحشت رفت. به بهار گفتم تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت یادت نیست؟ قبل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟ گفتی لازم میشه. برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده. هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند، هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها از او میکردم. انگار دو آدم مختلف بود یا چند آدم .بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ما نیاید. اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد! با من کسی کاری نداشت. دو هفته بعد شایع کردم بهار مریض است و ماه بعد او را کشتم. یعنی به همه گفتم مرده است. دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند. همه چیز میفروخت. حتی جنازه. اما کمی گرانتر. مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم. بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد. از آن تاریخ دیگر تمام خانواده، بهار را از یاد بردند. جز ما چند نفر. دکتر گفت شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز! یه جاشم باید خودت حل کنی. دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد. گفت ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت شما رو نمیدونم. ولی من همه رو میشناسم. پدرم نظامی بود. ازش یاد گرفتم که درباره همه چی تحقیق کنم. مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس شیفته اون آقای پلنگه. یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر. درسته؟ همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست. اون میناست! وکیل و پزشک پلیس! مادرتون مهرانه چطوره؟ مدتهاست ازش خبر ندارم. گفتن آمریکاست. دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت این خانواده خود شیطانن. اما برای چی؟! چه شونه؟… ادامه رمان را در قسمت بیست و سوم خواهیم خواند…