بایگانی برچسب: s

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان را میخوانیم… وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت گمونم برای امروزش کافی باشه. خیلی دو گانگی تو حرفاشه و چقدر نفرت! گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟ گفت به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست! نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه. یه جا جوونه و عاشق. یه جا بچه و معصوم. یه جا باهوش و جا افتاده! باید روش بیشتر کار کرد. با دستمال عرق صورتش را پاک کرد. هوا گرم نبود. اما دکتر شایان، عرق میریخت. گفتم حالتون خوبه دکتر؟ گفت بله. این خانم منو یاد کسی انداخت! بگذریم مورد پیچیده ایه. نفر بعدی کیه؟ گفتم شما بگید. مشکات، صوفی، آرش، پرویز، سیمین، مادر بهار؟ دکتر گفت مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست. طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود. گفت بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم باید خودمم ده سال کوچیک میکردم. وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد. گفتم پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت تا جایی که تونستم… دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود. یه وکیل حرفه ای ولی خلاف! همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد، وقتی پدر بهار مرد تا سه سال همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون. شاکی بود. من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه. گفت ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه. به جریان سن ما شک کرد گفت بهارو کوچیک کردی آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره. ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد. اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته. حتما کسی قرصاشو برداشته. به پلیس میگه! حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن… بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد… من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم، آدرس دوستم را بت میدم. نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم. مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد و رفت. لابد او هم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت. بهار گفت: باید میمرد. گفتم بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بود مگر مقرری بچه ها. از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت. پسرک مجید، سه ساله بود. اما دختر را ندیده بودم. ظاهرا بیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند. مهرانه مستاصل بود. به پول نیاز داشت. گفت اخر هفته می آید و آمد. مینا دخترش همراهش بود. چشم عسلی. سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم که… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند

قسمت ۲۱ رمان شیدا و صوفی – رمان نویس چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۱ ( قسمت بیست و یکم) رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … دستم را روی شانه اش گذاشتم. خنده اش قطع نمیشد. گفتم خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد. اگه مزاحما نباشن بله!… ولی همیشه بودن. دکتر گفت مزاحما کیان؟ بهار گفت یکیش بابام… پیرمرد مریض وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم. از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید. ما بچه داشتیم. جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه، میخواست پولشو بده خیریه! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد. دوستش شناسنامه جعلی رو آورد. ده سال کوچیکم کرد! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم! اما پیرمرد لعنتی فهمید. بلند شد اومد خونه ما. سر من داد زد. میخواست جمشیدو بزنه… باید ادبش میکردم همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم: ادبش کردی؟ گفت آره! کاری نداشت. بیماری قلبی داشت. کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه… قرصاشو  از جیب کتش برداشتم، ریختم تو مستراح. وقتی داشت از خونه ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه جعلی رو به پلیس میگه. اما کبود شده بود. دستش رو قلبش بود. میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد. خندید دوباره زنانه و پر عشوه، گفتم که کاری نداشت. بی ادب بود. تنبیه شد! همه فکر کردن سکته بوده… حتی دکترش! گفتم: مزاحم بعدی کی بود؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد. گفت، همیشه بودن… هر کی در میزد مزاحم بود. از صدای در خوشم نمیاد! گفتم: پدرت از زن دومش بچه دیگه ای هم داشت؟ گفت؛ آره یه ماچه و یه توله سگ!… گفتم: کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید. دکتر گفت: یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم.. تصادفی. توله سگه گم شده. اما اونم به زودی پیداش میشه. ماچه به من سلام داد. احمق منو نشناخت… گمونم ماچهه وکیل شده… داشت یا تو حرف میزد. قیافه اش یادم نمیره. حتی اگه صد بار عمل کنه. اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش. وقتی بچه بود. میخواستم چشمشو در بیارم! الانم حتما وکیل تقلبیه! اون موقع ها بش میگفتن مینا. اما حالا شده بیتا… ماچه زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید. اون حق پسر من بود. حق من بود نه اون بچه ها! خیلی دنبال ماچه کردم. میگفتن غیب شده. یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت. دعا کردم بمیره بره جهنم. رفت اما نه جهنم! مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود. گفتم اسمشو یادت میاد؟ گفت اون موقع بش میگفتن مجید. دنبالشم! میگن دکتر شده. آخرین باری که دیدمش سه ساله بود. الان  حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا!… ادامه رمان را در قسمت بیست و دوم خواهیم خواند.

قسمت ۲۰ رمان شیدا و صوفی – رمان عاشقانه پلیسی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

(قسمت ۲۰ رمان شیدا و صوفی – رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

ادامه رمان شیدا و صوفی را با هم میخوانیم… پس یک نفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است. اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد. پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم. کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم. پیشنهاد من بهار بود. چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او، وقتی نمیگرفت. دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس، کنارش بنشینم. بهار کمی ترسیده بود. آهسته سلام داد و به من خیره شد. گفتم: خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت: بله…چرا نه؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن. دکتر گفت: بهار خانم، شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد. یازده! نه. دوازده… و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت: الان نه. اون موقع… ناگهان با صدای زنی جدی پرسید سن یه خانمو نمیپرسن! برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی. بهار گفت بچه ام سی و هشت سال پیش به دنیا اومد. پس الان باید مردی شده باشه. و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که… نگفتم؟ یادم نیست. اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود. دلم بلال میخواست. اما جمشید پیدا نکرد. گوجه سبزم خوبه. دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم. اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود، الان حدود پنجاه و دو سال داشت. گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود. دکتر گفت به بچه شیر میدادی؟ گفت نمیخورد! گریه میکرد. جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن، بزرگش کنن. دادیمش رفت. بعد بازم دیدیش؟ با صدای کودکانه ای گفت نه مرد. آخه خیلی کوچیک بود. جمشید گفت مریض بود. سرش را روی میز گذاشت. جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم. ناگهان با خشونت دستم را کنار زد. در نگاهش، نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم. با صدای زنانه  جدی گفت: ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم. من بچه مو میدیدم… جمشید میگفت مرده. ولی مهم نبود. من میدونستم زنده ست. پرویز پسر خوبی بود. جاش پیش مادر من راحت بود. من و جمشید کارای مهم تری داشتیم. جا خوردم. این صدای بهار نبود. صدای یک زن عاقل و پخته بود. گفتم: چه کار؟ گفت جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم. ویرایش!… من و دکتر باهم گفتیم! بهار خندید بم نمیاد بتونم؟ درسته زود ازدواج کردم. اما جمشید خودش بم درس داد. من کلی کتاب خوندم. عاشق ادبیاتم. این دیگر صدای بهار نبود. صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود. بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! و خندید. خنده ای زنانه و پر راز… ادامه رمان تا دقایقی دیگر در قسمت بعد…

قسمت ۱۸ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۸ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: حال ادامه رمان… از این راه به نتیجه نمیرسم. همه اش دروغ! هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه. علی برایم چای ریخت. گفت: سینا، برادر ناتنی آرش، تو یاسوج سربازه. دیشب بهم زنگ زد. گفت شناسنامه ها! باورشون نکنید. همه جعلین. تو اداره ثبت آشنا داشتن. سن هیچکدوم واقعی نیست. منظورم اصلیاست. بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟ شاید بهتر فکر کنی! گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه. یکی که از همه باهوشتره! ولی چرا؟ و کیه؟ شب دماوند بودم. مفصل تلفنی با سینا حرف زدم. نکاتی گفت که ذهنم را درگیر قصه ای کرد. قصه ای مخوف! قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس آنچه شنیده بودم و یا حدس میزدم، پیش خودم تجسم کردم. قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است،  کند، زیبا، خوش آواز و شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده. مشکات آن موقع محصل بود و اصلا سال چهل نبود! ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند. دهه پنجاه بود. یک قصه تجسم کردم. فقط قصه! از آنچه نصفه شنیده بودم، دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند. پدرش الکلی است، مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود. او را میزند. لباس بهار پاره میشود. هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکند و میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد. بهار از آن پس ساکت میشود. دیگر حرف نمیزند. فقط جیغ میکشد. دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند. تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست میشنود. پس بهار باید سریع شوهر کند! مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسر ناتنی شرور به نام جمشید دارند. دو خانواده فامیل دور بوده اند. جمشید را خارج فرستاده بودند. به جمشید در رویایم میگویم چرا خارج؟ میگوید مادر خوانده ام مدام مرا میزد. میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود. صدای مادر مو مشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد. من تنها فرزندش بودم. مادرم به خواب من می آمد. نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت. قصه دختری زیبا مثل خودش با موهای بلند مشکی. جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند. وقتی برمیگردد، بیست و دوساله است و بهار ده، موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد. یک بار بهار موقع کاشتن لوبیا به او میگوید که کاش او را هم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد. جمشید شک میکند. بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشید میگوید. جمشید که خودش هم از کمبود مادر رنج میکشد با او عروسی میکند. پدر بهار، زنش را طلاق میدهد و از زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود. پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد. پس نقشه ای میکشد، نقشه ای شوم، حتی به قیمت مرگ بهار! و جمشید میفهمد. پول برای او مهم نیست. بهار مهم است… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۱۶ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۶ رمان شیدا و صوفی

چیستا یثربی

شرح: حال ادامه رمان شیدا و صوفی را میخوانیم… این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت: آرش فعلا آزاده. اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم: میخوام باش حرف بزنم. گفت: خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه… تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت:از دست تو! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید… زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!… آرش رنگ و روی خوبی نداشت. گفتم رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته. تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم. اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم گفتی بهار از مریضی مرد ولی زنده ست! گفت از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیدا شده، میدونی مال کیه؟ گفت مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه اش. خیریه نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید محاله! من تو مراسم میدیدمش… همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت حتما خوبه! گفتم تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت. گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره ولی پولاشو بعد مرگ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۱۵ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت ۱۵ رمان شیدا و صوفی)

چیستا یثربی

شرح: پلیسها داشتند همه اتاق های آن خانه مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری… حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری…. من الان یه عالمه سوال دارم! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه اما بیچاره اش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت: باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم؟ یا نمیدونم. تو خاکم کن… همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه! بهار داد زد: تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم، جوابم را نداد. به سیمین گفتم: پرویز داره میاد، آرام گفت: شما نمیدونید… گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده! هیچوقت نمیشه.
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود. زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت: اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت: آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!…. شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم!  به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت: ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد حاج علی جون… سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهید خواند

رمان سریالی شیدا و صوفی – قسمت چهاردهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

رمان سریالی شیدا و صوفی – قسمت چهاردهم

از چیستا یثربی

شرح: حال قسمت چهاردهم این رمان را میخوانیم… آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید…. سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت: راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه…. و کرد!  تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی… پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم. اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد. ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد… حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس… پشت سرش، کنار ماشین پلیس، دختر زیبایی که میلرزید، بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود، با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی… بقیه رمان را در قسمت پانزدهم با ما همراه باشید.

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۲ از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۲

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان شیدا و صوفی… حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم.
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم. سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم. از بهار نمیترسیدم. همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود. حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد… ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم… در را باز کرد. گفتم؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون… میخوام هوا بخورم! فکر کردم از مشکات میترسی… گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم… عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدر میپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم… از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم… تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ داد زد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید. انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!… خدایا علی…ادامه رمان در قسمت بعد…