بایگانی برچسب: s

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

از نوشته های چیستا یثربی

شرح: غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمیدانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمیرفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کدبانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد! علی گفت؛ خب لابد تو این سالها یاد گرفته. چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! در موردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم. دستش را گرفتم. گفتم: سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده. حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیزبی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! میخواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد. گفت، چای؟ گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم. با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟!… گفتم؛ تو عاشق همسرت بودی؟ گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمیخواست. عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت: اینو میشناسی؟ گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟ گفتم؛ چرا. ولی باز گم شده! گفت؛ نه داره بازی میکنه! چطور؟ گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد. خودش بم گفت! برای همین ساکشو نبرده….
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم… اما اون شکل باباها بود. بعدشم لوبیا خوب میکاشتم… کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم… شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛ گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟ گفت: نه! خب نه! پول بابامم بود… اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه پولاش به من میرسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد. همون موقع مامان جمشید و تو یه مهمونی دیدم… زل زده به من. مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم… به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت: چه موهای سیاه قشنگی! پسر من عاشق موهای مشکیه. من گفتم، خب همه عاشق موهای منن. مامانم نیشگونم گرفت!… ادامه دارد. از چیستا یثربی

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی – قسمت دهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi1.jpg

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی

قسمت دهم

شرح: ادامه رمان کوتاه و عاشانه شیدا و صوفی… جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین در و دیوارا. همین پله ها.. بهار کوچولو که تا اونوقت مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد میکشید. فکر نمیکردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود اما زورش بش نمیرسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود… پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش. پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛ گفت: من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. میدیدم که اون بالا میجنگن. بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد… روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز میگرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون میآمد .خونریزی مغزی میلرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار از بالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!علی گفت، و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشید گفت، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار. گفتم ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛ من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ میکشید. گریه میکرد، نمیخواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو میخواست. من هر کاری از دستم بر می اومد کردم. میفهمید؟ هر کاری…. پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبحها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد…. انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم… گفتم: بهار! بهار روی پله ایستاده بود. گفت:غذا نمیخواید؟ وقتشه!… ادامه این رمان زیبا در روزهای آتی خواهید خواند

شیدا و صوفی – قسمت جدید (هشتم)

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-ghesmat-6.jpg

شیدا و صوفی – قسمت جدید (هشتم)

نوشته چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان شیدا و صوفی، تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش، اما به عقل جور در نمیاد. گفتم ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت کپی اش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم: آرش چطوره؟ گفت غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علی ات اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد. وقت داری یه سری ببینمت؟ دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که. گفت: یه دقیقه میام دم در، مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار ۵۲ سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی  اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-ghesmat-6.jpg

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبل شاهد رمانی زیبا از چیستا یثربی بودیم، حال قسمت ششم این رمان را با هم میخوانیم… تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه. گفتم: تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم. بقیه این داستان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی – به قلم چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی)

به قلم چیستا یثربی

شرح: از اینکه در قسمت های قبل با ما همراه بودید متشکریم، حال قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی نوشته خانم چیستا یثربی خواهیم خواند... خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد… پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی… یه چیزی بوده! گفتم: پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده، علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم: خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت: ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم، اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. در زدم. آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت: فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل  بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. میفهمی!… ادامه این رمان در قسمت بعد منتشر خواهد شد

قسمت سوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت سوم رمان شیدا و صوفی)

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال با قسمت سوم این رمان همراه ما باشید،.. بابابزرگ، هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد. هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد. به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من. پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ پایش را در عکاسی میگذاشت. بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود. گفت کجاست؟ گفتم اومدم عقبش. در خونه تون قفل بود! گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت! شماره ماشینو برداشتین؟ سیاه. شاسی بلند. گفتم: شماره؟ عصبانی شد. فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین! گفتم تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟ گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود. گفتم، بعد؟ گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟ گفتم مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد از خفگی تو تصادف سوخته خانواده اش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه. گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! او را بردند. به کاغذ نگاه کردم. آدرس بود! دربند. به علی زنگ زدم، ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم! نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم. گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم! گفتم: میدونی که گزارش های روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟ گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟ در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود. مشکوک نگاه کرد. علی گفت: سلام حاجی.
– حاجی باباته! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود. گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم. با خشم گفت: مگه خونه من بنگاست؟ گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه، کافیه. در نیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند. پیرمرد خواست در را ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت. وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه، جواب بده! پیرمرد ترسید. گفت: محرمید؟ ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال ادامه ماجرا… آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید.  آب در گلویش گرفت، گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابا بزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادر بزرگم که مرد، بابا بزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خانواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابا بزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟ گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه. نمیدونم چرا این حرف بابا بزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست… گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابا بزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید، چرا میخندی دیوونه؟ مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد، چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه ام نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم: همه اش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود. صوفی خانم من دارم میرم! گفت: به سلامت! گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد. اونم گفت، به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟ گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!… با ما در قسمت بعد این رمان زیبا از نوشته های چیستا یثربی همراه باشید.

رمان شیدا و صوفی – قسمت اول از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-1-a94.jpg

(رمان شیدا و صوفی)

قسمت اول

رمان نویس: چیستا یثربی

شرح: خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است.خانواده  دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی و هفده ساله بوده. پیش دانشگاهی هنر. دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند. خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم. آرش مشکات. پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد. در اتاق نشسته بودم که او را آوردند. رنگ پریده با موهای مشکی، چشمان درشت و صورت سبزه. گفتم: من شیدام… خبرنگار. اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی! تردید کرد. خواست بیرون برود. گفتم: هیچ چی رو ضبط نمیکنم. فقط گوش میدم! نشست. نمیدانستم از کجا شروع کنم. چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال، دختری را خفه کرده باشد! گفت: عکساشو دیدین؟ گفتم: یه آلبوم عکس ازش دیدم. همه ش زیبا. گفت: من ازش انداختم! گفتم: سوال نمیکنم. خودت از هر جا میخوای شروع کن! گفت: برای عکس مدرسه اش اومد آتلیه ما. دیدینش که! خیلی معصوم بود، به، بابا گفتم: من عکسا رو میندازم. انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد. مجبور شد یه روز دیگه بیاد. اینبار با مادرش اومد. زیر چشمش، کمی کبود بود. هر چی بش میگفتم لبخند بزن، نمیزد. با عالم و آدم قهر بود. گفتم: خانم موهاتون معلومه… این عکسو قبول نمیکنن! با بیحوصلگی، عکس انداخت. از داخل لنز نگاهش میکردم. کوچولوی معصوم. انگار به زور او را عکاسی آورده بودند. مادرش گفت، یه جور بنداز آقا، برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه. موقع نوشتن قبض، دستام میلرزید. اما بالاخره جرات کردم و شماره خودم رو پشت قبض نوشتم. صوفی دید. ولی خود را به ندیدن زد. قبض را در کیفش گذاشت. روز بعد عکس آماده بود. مدام به گوشی نگاه میکردم. خبری از تماس او نبود. برای گرفتن عکسها خودش آمد. گفتم قابلی نداره. گفت: داره! میخوام یه کاری برام بکنی. خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد. گفت: بگو عکسا خراب شده! گفتم، خب باز میارنت اینجا. گفت: نه! این بار دستشون بم نمیرسه. ترسیدم. دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟ گفت، تو با منی یا با اونا؟ گفتم،خب معلومه با تو. ولی پولتو بردار! گفت: بیرونت میکنن! گفتم اینجا مال پدرمه. گفت: یه کار دیگه هم ازت میخوام. دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی! جاشو پیدا کن! فوریه. دیر بجنبی تمومه! اسمت آرش بود. نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ … با ادامه این رمان زیبا در قسمت بعد همراه ما باشید…