بایگانی برچسب: s

قسمت ۱۸ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۸ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: حال ادامه رمان… از این راه به نتیجه نمیرسم. همه اش دروغ! هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه. علی برایم چای ریخت. گفت: سینا، برادر ناتنی آرش، تو یاسوج سربازه. دیشب بهم زنگ زد. گفت شناسنامه ها! باورشون نکنید. همه جعلین. تو اداره ثبت آشنا داشتن. سن هیچکدوم واقعی نیست. منظورم اصلیاست. بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟ شاید بهتر فکر کنی! گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه. یکی که از همه باهوشتره! ولی چرا؟ و کیه؟ شب دماوند بودم. مفصل تلفنی با سینا حرف زدم. نکاتی گفت که ذهنم را درگیر قصه ای کرد. قصه ای مخوف! قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس آنچه شنیده بودم و یا حدس میزدم، پیش خودم تجسم کردم. قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است،  کند، زیبا، خوش آواز و شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده. مشکات آن موقع محصل بود و اصلا سال چهل نبود! ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند. دهه پنجاه بود. یک قصه تجسم کردم. فقط قصه! از آنچه نصفه شنیده بودم، دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند. پدرش الکلی است، مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود. او را میزند. لباس بهار پاره میشود. هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکند و میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد. بهار از آن پس ساکت میشود. دیگر حرف نمیزند. فقط جیغ میکشد. دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند. تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست میشنود. پس بهار باید سریع شوهر کند! مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسر ناتنی شرور به نام جمشید دارند. دو خانواده فامیل دور بوده اند. جمشید را خارج فرستاده بودند. به جمشید در رویایم میگویم چرا خارج؟ میگوید مادر خوانده ام مدام مرا میزد. میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود. صدای مادر مو مشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد. من تنها فرزندش بودم. مادرم به خواب من می آمد. نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت. قصه دختری زیبا مثل خودش با موهای بلند مشکی. جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند. وقتی برمیگردد، بیست و دوساله است و بهار ده، موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد. یک بار بهار موقع کاشتن لوبیا به او میگوید که کاش او را هم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد. جمشید شک میکند. بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشید میگوید. جمشید که خودش هم از کمبود مادر رنج میکشد با او عروسی میکند. پدر بهار، زنش را طلاق میدهد و از زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود. پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد. پس نقشه ای میکشد، نقشه ای شوم، حتی به قیمت مرگ بهار! و جمشید میفهمد. پول برای او مهم نیست. بهار مهم است… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

از نوشته های چیستا یثربی

شرح: غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمیدانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمیرفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کدبانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد! علی گفت؛ خب لابد تو این سالها یاد گرفته. چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! در موردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم. دستش را گرفتم. گفتم: سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده. حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیزبی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! میخواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد. گفت، چای؟ گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم. با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟!… گفتم؛ تو عاشق همسرت بودی؟ گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمیخواست. عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت: اینو میشناسی؟ گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟ گفتم؛ چرا. ولی باز گم شده! گفت؛ نه داره بازی میکنه! چطور؟ گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد. خودش بم گفت! برای همین ساکشو نبرده….
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم… اما اون شکل باباها بود. بعدشم لوبیا خوب میکاشتم… کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم… شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛ گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟ گفت: نه! خب نه! پول بابامم بود… اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه پولاش به من میرسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد. همون موقع مامان جمشید و تو یه مهمونی دیدم… زل زده به من. مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم… به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت: چه موهای سیاه قشنگی! پسر من عاشق موهای مشکیه. من گفتم، خب همه عاشق موهای منن. مامانم نیشگونم گرفت!… ادامه دارد. از چیستا یثربی

قسمت سوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت سوم رمان شیدا و صوفی)

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال با قسمت سوم این رمان همراه ما باشید،.. بابابزرگ، هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد. هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد. به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من. پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ پایش را در عکاسی میگذاشت. بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود. گفت کجاست؟ گفتم اومدم عقبش. در خونه تون قفل بود! گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت! شماره ماشینو برداشتین؟ سیاه. شاسی بلند. گفتم: شماره؟ عصبانی شد. فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین! گفتم تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟ گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود. گفتم، بعد؟ گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟ گفتم مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد از خفگی تو تصادف سوخته خانواده اش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه. گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! او را بردند. به کاغذ نگاه کردم. آدرس بود! دربند. به علی زنگ زدم، ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم! نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم. گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم! گفتم: میدونی که گزارش های روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟ گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟ در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود. مشکوک نگاه کرد. علی گفت: سلام حاجی.
– حاجی باباته! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود. گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم. با خشم گفت: مگه خونه من بنگاست؟ گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه، کافیه. در نیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند. پیرمرد خواست در را ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت. وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه، جواب بده! پیرمرد ترسید. گفت: محرمید؟ ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال ادامه ماجرا… آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید.  آب در گلویش گرفت، گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابا بزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادر بزرگم که مرد، بابا بزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خانواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابا بزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟ گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه. نمیدونم چرا این حرف بابا بزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست… گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابا بزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید، چرا میخندی دیوونه؟ مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد، چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه ام نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم: همه اش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود. صوفی خانم من دارم میرم! گفت: به سلامت! گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد. اونم گفت، به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟ گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!… با ما در قسمت بعد این رمان زیبا از نوشته های چیستا یثربی همراه باشید.

قسمت بیست و چهارم رمان پستچی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/roman-postchi-a94.jpg

(قسمت بیست و چهارم رمان پستچی از چیستا یثربی)

شرح: (برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی)، مطالب این رمان بدون دخل و تصرف در اختیار کاربران عزیز قرار میگیرد… نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت و خوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر.. نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم. نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی، به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت! چشمانش پلنگ وحشی شد. مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه میکنه. نمیخوام حالش بدتر شه. گفتم: ببین علی. سه سال تو بیخبری منتظرت موندم. یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد. من از طرف روزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. میتونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطر این خاک جنگیدن. استادم برام بورس تحصیلی گرفت نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدم خوبی بود. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت .اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟ گفتم: بذار بم ثابت شه، بعد! حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه. هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم! علی گفت: سوار شو! خودت بش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی میده. گفتم: تو برای من نمیجنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟ گفت: برای توتا قیامت میجنگم. اماجنگ با مادری که داره میمیره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. میفهمی؟ به خانه شان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده. علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید. ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بتون حق میدم. نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی میکنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه ای بش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش، اینو بش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمیشم. خاله میدونه. گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم میرفتی؟ گفت راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!… این رمان ادامه دارد…