بایگانی برچسب: s

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/roman-sheyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت ۱۱ – رمان شیدا و صوفی از چیستا یثربی

از نوشته های چیستا یثربی

شرح: غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمیدانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمیرفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کدبانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد! علی گفت؛ خب لابد تو این سالها یاد گرفته. چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! در موردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم. دستش را گرفتم. گفتم: سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده. حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیزبی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! میخواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد. گفت، چای؟ گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم. با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟!… گفتم؛ تو عاشق همسرت بودی؟ گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمیخواست. عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت: اینو میشناسی؟ گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟ گفتم؛ چرا. ولی باز گم شده! گفت؛ نه داره بازی میکنه! چطور؟ گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد. خودش بم گفت! برای همین ساکشو نبرده….
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم… اما اون شکل باباها بود. بعدشم لوبیا خوب میکاشتم… کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم… شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛ گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟ گفت: نه! خب نه! پول بابامم بود… اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه پولاش به من میرسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد. همون موقع مامان جمشید و تو یه مهمونی دیدم… زل زده به من. مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم… به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت: چه موهای سیاه قشنگی! پسر من عاشق موهای مشکیه. من گفتم، خب همه عاشق موهای منن. مامانم نیشگونم گرفت!… ادامه دارد. از چیستا یثربی