بایگانی برچسب: s

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان را میخوانیم… وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت گمونم برای امروزش کافی باشه. خیلی دو گانگی تو حرفاشه و چقدر نفرت! گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟ گفت به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست! نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه. یه جا جوونه و عاشق. یه جا بچه و معصوم. یه جا باهوش و جا افتاده! باید روش بیشتر کار کرد. با دستمال عرق صورتش را پاک کرد. هوا گرم نبود. اما دکتر شایان، عرق میریخت. گفتم حالتون خوبه دکتر؟ گفت بله. این خانم منو یاد کسی انداخت! بگذریم مورد پیچیده ایه. نفر بعدی کیه؟ گفتم شما بگید. مشکات، صوفی، آرش، پرویز، سیمین، مادر بهار؟ دکتر گفت مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست. طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود. گفت بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم باید خودمم ده سال کوچیک میکردم. وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد. گفتم پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت تا جایی که تونستم… دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود. یه وکیل حرفه ای ولی خلاف! همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد، وقتی پدر بهار مرد تا سه سال همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون. شاکی بود. من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه. گفت ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه. به جریان سن ما شک کرد گفت بهارو کوچیک کردی آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره. ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد. اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته. حتما کسی قرصاشو برداشته. به پلیس میگه! حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن… بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد… من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم، آدرس دوستم را بت میدم. نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم. مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد و رفت. لابد او هم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت. بهار گفت: باید میمرد. گفتم بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بود مگر مقرری بچه ها. از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت. پسرک مجید، سه ساله بود. اما دختر را ندیده بودم. ظاهرا بیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند. مهرانه مستاصل بود. به پول نیاز داشت. گفت اخر هفته می آید و آمد. مینا دخترش همراهش بود. چشم عسلی. سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم که… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-va-sofy-19.jpg

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

ادامه قسمت های قبل را در این قسمت با هم میخوانیم… از خواب پریدم…. چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم… علی تا حال زار مرا دید، فهمید که چه اتفاقی افتاده است. گفت باز کابوس؟ گفتم علی این واقعی بود! عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد. پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و… گفت صبر صبر کن. یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم خب معلومه. اون یه بچه معصومه. قربانی یه وسوسه کثیف شده. علی دفترچه ای در آورد. گفت اینو فقط به تو نشون میدم. این دفتر خاطرات بهاره. تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده… مادرش بهم داد. خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بهم بده. دفتر پر از نقاشی های بی ربط و سیاه بود. آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود بمیر! گفتم خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوء استفاده شده. گفت: این چی؟ نقاشی من بود. با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود. با شال و عینکم. و زیر آن نوشته بود: شیدا بمیر! گفتم: مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت نمیدونم. یه نفر با پیک دیروز اورده دم در. بعد از تخلیه خونه… هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده! گفتم ولی من که همیشه با بهار خوب بودم! گفت: یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟ اون خونه هم که پر از در مخفیه. فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه. گفت بله. امروز همه شونو میببینه! گفتم و صوفی رو؟ گفت اون نه! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون! گفت یه کاری بش دادم. داره برای من جاسوسی میکنه. گفتم چرا به اون؟ گفت چون فقط اون میتونه بره اونجا… نترس حسود خانم! صوفی جای بچه  منه. نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم. یا چند روز پیش  اولین بار، تو کلانتری در چه حالی دیدمش! گفتم به من بگو! گفت: تا جواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم. گفتم دو قتل! اولی که هویتش معلوم نیست… دومی یعنی مادر جمشید حدودا نود سال رو داشته. گفت آره. نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال! گفتم و موضوع سنا چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟ گفت که شناخته نشن. گفتم از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت شاید هیچکی. شاید فقط نقشه ای دارن… بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده. چشماش سنشو نشون میده. اینا از دم میخوان یه کاری بکنن. گفتم کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن میانه سال؟ گفت امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد. اما میخوام یه چیزی بهت بگم… بین خودمون باشه! من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم… به نظرم هر دو عاشقشن!… گفتم خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه. گفت نه. بیشتر از اون… میخوام بیتا سرمدم تست بده. من شک دارم اون وکیل باشه. چهار بار آمریکا عمل کرده. با پول جمشید مشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل  زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده! ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…