بایگانی برچسب: s

داستان اخلاق نیکو – از علامه محمد باقر مجلسى

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-mohamad-baher-majlesi-t94.jpg

(داستان اخلاق نیکو – از علامه محمد باقر مجلسى)

از کتاب بحارالانوار

شرح داستان: به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت – در حالى كه خود نظارت مى فرمودند – سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
– من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت:
– سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
– مادر سعد! ساكت باش! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ‍ ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم.
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم!
عرض كردند:
– يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت؟
حضرت فرمود:
– آرى، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است… اس ام اس کده

داستان آخرین سفر کشتی خیالی – از گارسیا مارکز

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/garsiya-marks-t94.jpg

(داستان آخرین سفر کشتی خیالی – از گارسیا مارکز)

شرح داستان: حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، با بندر باستانی سیاه‌پوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقه‌های نور هولناکش هر پانزده ثانیه یک‌بار، دهکده را تبدیل به منظره‌ای از کوه‌های ماه، با خانه‌های نورانی و خیابان‌های آتش‌فشانی می‌کرد، و گرچه او در آن زمان پسربچه‌ای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختن‌های شبانة باد گوش کند ولی هنوز به‌خاطر می‌آورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده می‌شد، کشتی اقیانوس‌پیما ناپدید می‌شد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر می‌شد، به‌طوریکه کشتی در مدخل خلیج به‌طور مداوم ظاهر می‌شد و ناپدید می‌گشت و با تلوتلو خوردن خواب‌آلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا این‌که گویی سوزنی در دستگاه جهت‌یابش شکسته باشد…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان زندگی در یک شوخی احمقانه – از ایوان کوله‌کوف

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-ivan-t94.jpg

(داستان زندگی در یک شوخی احمقانه – از ایوان کوله کوف)

شرح داستان: خواب می‌بینم در یک شوخی احمقانه زندگی می‌کنم. این بار با یک آمریکایی و سوئدی. آمریکایی گاو می‌چراند و سوئدی پارلمان می‌سازد. ‏و من چَپَری دور کلبه‌ام. قصد من ساختن پرچینی‌ست، بلندتر از یک آسمان خراش، اما مصالح ام کافی نیست و به همین خاطر یواش‌یواش دل ‏و روده‌ی کلبه ام را درمی‌آورم.

‏باران شروع می‌کند به باریدن، بارانیِ سیاهم را می‌پوشم، تونلی زیر پرچین می‌کَنَم و می‌روم به دیدن آمریکایی که در باران آواز می‌خواند. ما ‏همدیگر را می‌شناسیم. معلوم می‌شود که او نه از من، نه از کلبه‌ام و نه از ‏پرچین‌ام خبر نداشته است. برای آمریکایی از هنر آمریکایی تعریف می‌کنم: توماس سولی، ویلیام مریت چاس، جِئورج بلووز، بِنِت نیومن، آدرا راینهارت، جئورج سگال، سائول استاین برگ…

‏آمریکایی به فکر فرو می‌رود و تصمیم می‌گیرد پولی بابت آموزش‌ام بپردازد. مانعش می‌شوم و می‌گویم ابداً حرفی از پول نزنید.
‏به آمریکایی حالی می‌کنم که یک پیش خدمت از آشنایانم همیشه چند دلاری کمکم می‌کند. به او می‌گویم در اِزای حقوق ماهانه‌ام می‌توانم ‏۳۰ ‏دلار خرید کنم. آمریکایی از من می‌پرسد چند سال در آمریکا زندگی کرده‌ام. جواب می‌دهم هیچ‌وقت در آمریکا نبوده‌ام و ظاهراً هرگز هم در آنجا نخواهم بود، چون رؤیای من گذراندنِ مرخصی زمستانی در بلغارستان است…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه لاشخور – از فرانتس کافکا

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-lashkhor-t94.jpg

(داستان کوتاه لاشخور – از فرانتس کافکا)

شرح داستان: لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت. ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است…

می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» داستان های ترجمه شده

‏ارباب زاده گفت:

– «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالیکه نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی هیچ امید نجات غرق شده است. داستان های ادبی کوتاه

داستان کوتاه پل – از فرانتس کافکا

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/ferants-kafa-t94.jpg

(داستان کوتاه پل – از فرانتس کافکا)

شرح داستان: پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.

‏یک بار حدود شامگاه، نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم، ‏اندیشه هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من…

– ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن. داستان های ناب خواندنیی

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه وسطیت – از عزیز نسین

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/aziz-nasim-t94.jpg

(داستان کوتاه وسطیت – از کتاب قلقلک عزیز نسین)

شرح داستان: یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم… و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:
– دارم از وسط محله میام … رفته بودم پیش دکتر.
– خدا بد نده!
– وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی…
– ان شاءالله خوب می شه، چیزی نیس
 وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافه ای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوه ای بخوریم. قبول کردم.

گارسون را صدا کرد:
– برای ما دو تا قهوه بیار
– تلخ باشه یا شیرین؟
– مال من متوسط باشه… نه تلخ نه شیرین، متوسط
دوست من خیلی بی حوصله بود، گفتم:
– از چی ناراحتی؟ جواب داد:
– از دست این پسر وسطی ام کسلم. رفوزه شده. معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟ نتونسته جواب بده.
– کلاس چندمه؟
– کلاس دوم متوسطه اس
اون یکی امتحاناش بد نشده بود
همه نمره هاش متوسط بود اما سر قرون وسطی نمره تک آورده و…
– غصه نخورین. امسال حتماً قبول می شه

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان دانه میکارم – از عرفان نظر آهاری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dasta-erfan-t94.jpg

(داستان دانه میکارم – از عرفان نظر آهاری)

شرح داستان: دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت. اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را.
اولی گفت:

– آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جستجوی حقیقت دوید. داستان های کوتاه جدید

آنگاه دوید و فریاد برآورد:

– من شکارچی ام، حقیقت شکار من است.
او راست می گفت: زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت. اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت، دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود. خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد. این چیزی بود که او نمی دانست.
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود. اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت:

– خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم. و دانه کاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی کمان. و آن روز، آن مرد، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید. پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت… داستان های ادبی و عرفانی

داستان خواستند سرش را ببرند – از عرفان نظر آهاری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dasta-erfan-t94.jpg

(داستان خواستند سرش را ببرند)

شرح داستان: می خواستند سرش را ببرند. خودش این را می دانست. او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید.
با مادرش هم همین کار را کردند. آبش دادند و سرش را بریدند. ترسیده بود. گردنش را گرفته بودند و می کشیدند.
قلب قرمزش تند تند میزد. کمک می خواست. فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت.
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند. داستان گوسفند

– فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت: چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست. تاب و توانشان هم.
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد، قلب هایی که می توانند عشق بورزند.
پس مرگ تو، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد.

– تو و گندم و نور، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد، چرخی که نام آن زندگی است، گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد… او قطره قطره بر خاک چکید،اما هر قطره اش خشنود بود، زیرا به خدا، به عشق، به زندگی کمک کرده بود… داستان های کوتاه جالب