بایگانی برچسب: s

داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-italo-kalino-t94.jpg

(داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!)

نوشته ايتالو کالوينو از کتاب شاه گوش ميکند

شرح داستان: شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليدی بزرگ و فانوس را برداشته و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمي گشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.

به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري مي دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا که آخرين نفر از اولي مي دزديد. دادو ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت مي گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي مي کرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را مي کردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري مي شد.

نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده. روزي، چطورش را نمي دانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

رمان ماه مارس و چوپان از ايتالو کالوينو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-az-italo-t94.jpg

ماه مارس و چوپان از ايتالو کالوينو

(دعای چوپان)

شرح داستان: چوپانی بود که بیش‌تر از دونه‌هایِ شن ساحل دریا گوسفند داشت. با وجود این، از ترس اینکه مبادا یکی از اونا بمیره، دل تو دلش نبود. زمستون، طولانی بود و چوپان، کاری نداشت جز اینکه دست به دامن ماه‌های سال بشه.
‏- «ای دسامبر، با من بساز! ای ژانویه، حیوونامو از سرما نکش! ای فوریه، اگه باهام مهربون باشی، همیشه چاکرت خواهم بود!»

‏ماه‌ها داشتند دعاهای اونو گوش می‌دادند و از اون جایی که درمقابل هر ابراز لطفی حساس هستند، اونارو اجابت می‌کردند. نه بارون فرستادند، نه تگرگ، نه مرض حیوانا‏ت. گوسفندها به چریدن در طول زمستون ادامه دادند و حتی ‏سرما هم نخوردند.

‏- ماه مارس هم که عجیب و غریب‌ترین ماه ازنظر آب و هواست، گذشت و ‏مساعد هم گذشت. آخرین روز ماه فرا رسید و چوپان، دیگه از چیزی ترس نداشت. ماه آوریل و بهار هم اومد و گله، سالم موند. بنابراین، لحن التماس‌آمیز چوپان قطع شد و شروع کرد به رجز خوندن و پررویی: «آهای مارس! آهای مارس! تو که گله‌هارو می‌ترسونی، فکر می‌کنی کی‌رو ترسوندی؟؟بره‌ هارو؟ اوهوی مارس، من دیگه نمی‌ترسم! بهار اومده. دیگه نمی‌تونی کاریم کنی! ای مارس زپرتی، دیگه می‌تونی گورتو از این ده گم کنی و بری.»

‏مارس با شنیدن حرف‌های اون نمک‌نشناس که جرأت می‌کرد این دری‌وری‌هارو بگه، احساس کرد که خونش به جوش اومده. رنجیده خاطر به خونه‌ی برادرش آوریل دوئید و بهش گفت: «ای برادر آوریل، سه‌روزتو به من قرض بده تا چوپونو تنبیه کنم که دیگه از این غلطا نکنه!»

‏آوریل که برادرش مارس رو خیلی دوست داشت، سه‌روزشو بهش قرض داد. مارس قبل از هرکاری، دورتادور دنیا چرخید، بادها، توفان‌ها و طاعون‌هارو که د‏رگردش بودند، جمع کرد و همه‌رو سرِ گله‌ی چوپونه خالی کرد. روز اول، گوسفندهای نر و ماده‌ای که خیلی قوی نبود‏ند، مردند. روز د‏وم، نوبت به بره‌ها رسید. روز سوم، یه حیوون زنده تو گله نموند و برای چوپون، فقط چشماش موند که گریه کنه. این بود داستان چوپان و ماه ها…