بایگانی برچسب: s

داستان خواهش دعا – از استاد مطهری

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-doa-m94.jpg

(داستان خواهش دعا – از استاد مطهری)

شرح داستان: شخصی باهيجان و اضطراب، به حضور امام صادق(ع) آمد و گفت:
– درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه‏ خيلی فقير و تنگدستم.
امام: هرگز دعا نمی‏كنم.
– چرا دعا نمی‏كنيد!؟
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است، خداوند امر كرده كه روزی را پی‏جويی كنيد، و طلب نماييد. اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود بنشينی، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی! داستان های کوتاه مذهبی

حکایت هایی از احمد شاملو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/hekayat-Ahmad-Shamloo-t94.jpg

حکایت تهمت: (ترجمه‌ قصه و داستان‌هاي كوتاه – احمد شاملو)

– مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی می‌داد که دزدِ تبر اوست.
اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمی‌داد که دزد تبر اوست! حکایت های پندآموز

ادامه‌ی خواندن

داستان به خاطر اينکه فقير هستيم…

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-khoan-t94.jpg

(داستان به خاطر اينکه فقير هستيم – از نوشته های خوان رولفو)

از کتاب کتاب دشت سوزان

شرح داستان: اينجا همه چيز بد بود، بدتر شد. هفته گذشته، عمه جاسينتا فوت کرد و روز يکشنبه، بعد از اينکه او را به خاک سپرديم و اندوه مي‌رفت که محو شود، باران ديوانه‌واري باريدن گرفت. اين موضوع پدرم را آشفته ‌کرد چون که محصول جو زير نور آفتاب درحال خشک‌شدن بود. بارش بي‌مقدمه شروع شد، در امواج بزرگ آب، حتي به ما فرصت نداد که مشتي از آن را برداريم، تنها کاري که از دست همه ما که آن لحظه در خانه بوديم، برمي‌آمد اين بود که زير آلونک ازدحام کنيم و قطره‌هاي سرد باران را نگاه کنيم که از آسمان مي‌باريد و جوي زردرنگي را که تازه برداشت کرده بوديم، مي‌سوزاند.

همين ديروز، تولد دوازده سالگي تاچا، خواهرم، فهميديم گاوي که پدر براي روز مقدس به او داده بود، درون رودخانه افتاده است. دانلود رمان های کوتاه

رودخانه از سه شب پيش، در نيمه‌هاي شب شروع به بالا آمدن کرده بود. اگرچه در خوابي عميق بودم، صداي رعدآساي آن بيدارم کرد. از جا پريدم و با ملافه‌هايي توي دستانم ايستادم، که انگار فکر کرده باشم سقف دارد فرو مي‌ريزد. بعد دوباره خوابم برد، چون که متوجه شدم فقط صداي رودخانه بود، صدايي که لالايي مي‌خواند تا خوابم ببرد.

بيدار که شدم، آسمان صبح پر بود از ابرهاي عظيم و همه چيز طوري به نظر مي‌رسيد که انگار بي‌وقفه باران باريده است. صداي رودخانه از هميشه بلندتر و نزديک‌تر شده بود. مي‌توانستي بو کني، همانطور که آتش را بو مي‌کشي، بوي گنديده آب سرگردان.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

حکایت ترفندهای اساسی شیطان – از جی پی واسوانی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-vaswani-t94.jpg

(حکایت ترفندهای اساسی شیطان – از جی پی واسوانی)

شرح داستان: می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد. پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرت طلبی و غیره می شد.

اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد. کسی از او پرسید:

– این وسیله گران قیمت چیست؟

شیطان گفت:

– این نومیدی و افسردگی ست

پرسیدند:

– چرا این همه گران است؟

شیطان گفت:

– زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است. هرگاه سایر وسایلم بی اثر می شوند، تنها با این وسیله می توانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم. اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس نا امیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، می توانم هرچه که می خواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همه ی انسان ها امتحان کرده ام و به همین دلیل این همه کهنه است.

راست گفته اند که شیطان دارای دو ترفند اساسی ست که یکی از آنها دلسرد کردن ماست، به این ترتیب برای مدنی نمی توانیم مفید باشیم.
ترفند دیگر تردید افکندن در دل ماست تا ایمانمان نسبت به خدا و خودمان ضعیف شود.
پس مراقب این دو ترفند باشیم! اس ام اس کده

داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-italo-kalino-t94.jpg

(داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!)

نوشته ايتالو کالوينو از کتاب شاه گوش ميکند

شرح داستان: شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليدی بزرگ و فانوس را برداشته و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمي گشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.

به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري مي دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا که آخرين نفر از اولي مي دزديد. دادو ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت مي گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي مي کرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را مي کردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري مي شد.

نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده. روزي، چطورش را نمي دانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه و آموزنده گنج غلام

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/01/dastan-kotah-ganje-gholam-day93.jpg

داستان کوتاه و آموزنده گنج غلام

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد. *-*