بایگانی برچسب: s

قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی – به قلم چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی)

به قلم چیستا یثربی

شرح: از اینکه در قسمت های قبل با ما همراه بودید متشکریم، حال قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی نوشته خانم چیستا یثربی خواهیم خواند... خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد… پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی… یه چیزی بوده! گفتم: پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده، علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم: خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت: ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم، اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. در زدم. آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت: فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل  بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. میفهمی!… ادامه این رمان در قسمت بعد منتشر خواهد شد

رمان طنز + داستان طنز شیرازی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/roman-tanz-a94.jpg

رمان کوتاه و زیبای خواندنی – با مضمون طنز

روزی ﻣﺮﺩ ﻫﯿﺰﻡ ﺷﮑﻨﯽ? ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ای خروشان در حال کار ﺑﻮد، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ هیزم شکن خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ.?
ناگهان ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ سر ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ آورد و ﺑﻪ هیزم شکن غمگین ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
هیزم شکن ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ تعریف کرد، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ یک ﺗﺒﺮ ﻣﺴﯽ آﻭﺭﺩ و به هیزم شکن ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﻪ؟؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: خیر!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ این بار ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: همینه؟
ﻣﺮﺩ جواب داد: ﻧﻪ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ همراه ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻃﻼﯾﯽ
ﺑﺮﮔﺸﺖ پرسید: ﺍﯾﻨﻪ؟؟
ﻣﺮﺩ پاسخ داد: ﻧﻪ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺗﺒﺮ ﻣﺮﺩ را آﻭﺭﺩ و نشان داد، هیزم شکن ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺒﺮ را به وی ﺩﺍﺩ!☺
مدتی از این ماجرا گذشت، روزی هیزم شکن ﺑﺎ همسرش ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ رفتند. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ همسر او ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩ بسیار ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ آﻣﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ او ﺭا ﭘﺮﺳﯿﺪ؟
هیزم شکن ﺟﺮﯾﺎﻥ را ﺑﺮﺍﺵ شرح ﺩﺍﺩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ملکه زیبایی ۲۰۱۶ ﺑﺮﮔﺸﺖ! می خواﺳﺖ دوباره ﻣﺮﺩ رو ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ کنه، پرسید: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮته؟؟
?ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آﺭﻩ?
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ
ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﯽ؟
?هیزم شکن ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺗﻮ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮﺳﻪ ﺯﻥ رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻣﺨﺎﺭجشون ﺑﺮﻧﻤﯽ آﻣﺪﻡ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ او ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ?
ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آفرین! ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺯﺭﻧﮕﯽ؟؟؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: بچه شیراز
?ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ! ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﻣﻮﺳﺎ ﺭﺍﺱ میگی؟!
?ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﺎ بووی چیشی. ها عزیزوم! ?
?ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ: حالو که راسشه گفتی باید خودومه بوسونی.
???????