بایگانی برچسب: s

شعری از غزلیات وحشی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2017/02/vahshi.jpg

شعری از غزلیات وحشی

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را
شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها
می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را
می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

شعر غزلی از آثار بابا افضل کاشانی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2017/01/sher-ghazal.jpg

شعر غزلی از آثار بابا افضل کاشانی

ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را
بر دل من دشنه داده غمزه ی خونریز را
شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل
درفکن در جام بی رنگ، آب رنگ آمیز را
می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف
یاد می‌دار این دو بیت گفته ی دست آویز را
گر حریفی از دمادم سر بپیجاند رواست
بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را
جان من می را و قالب خاک را و دل تو را
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را

شعر غزل ادبی سوزناک غمگین از خاقانی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/05/shar-ghazal-soznak-o95.jpg

شعر غزل ادبی سوزناک غمگین از خاقانی

مرا دانه ی دل بر آتش فتاده است
از آن نعره ی من چنین خوش فتاده است
به هفت آسمان هشتمین در فزایم
ز دود دلی کاسمان وش فتاده است

من آن آب نادیه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است
غلط گفته ام نخل چه؟ کز دو دیده
چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است

دلم عافیت می‌شمارد بلا را
بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است
امیدم به اندازه ی دل رسیده است
خدنگم به بالای ترکش فتاده است

منم خرم و یک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است
بر اسب بلا من به منزل رسیدم
کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است

من و گوشه‌ای کمتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده است
عجب کعبتینی است بی‌نقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده است
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است

گردآوری و بازنشر: شعرکده

شعری از دفتر غزلیات بیدل دهلوی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/04/sher-ghazal-bidel-dehlavi-o95.jpg

شعری از دفتر غزلیات بیدل دهلوی

اگر به گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
ز پیکرسر وموج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی
تپد زمستی‌ به روی آیینه نقش جوهر چو موج صهبا

نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک‌! دانش اگر شناسم سر ازکف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب مانیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا

نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما راگل سفیدی
چو حاصل ماست نا امیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بی‌ تأمل‌ گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت ناله ی ما

ز صفحه ی راز این دبستان ز نسخه ی رنگ این‌گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اولین جلوه ات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا

به دورپیمانه ی نگاهت اگر زند لاف می فروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می درگلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیده ام چوسنبل
ز هررگ برگ گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا

به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
توو خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچه ی او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی
به معجز حسن گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا

گردآوری و بازنشر: شعر و ادبیات

شعر غزل عرفانی و عاشقانه از امیرخسرو دهلوی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/02/amir-khosro-sher-ghazal-b94.jpg

شعر غزل عرفانی و عاشقانه

شاعر: امیرخسرو دهلوی

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا
می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

شعر غزل “سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را”

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/02/sher-ghazal-hatef-esfahani-b94.jpg

(شعر غزل سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را)

شاعر: هاتف اصفهانی

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من می پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله ی خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بی تاثیر و افغان بی اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصه ی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

شعر غزل از هلالی جغتایی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/02/sher-ghazal-helali-b94.png

شعر غزل از هلالی جغتایی

مه من، به جلوه گاهی که تو را شنودم آن‌جا
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آنجا؟
گه سجده خاک راهت به سرشک می کنم گل
غرض آنکه دیر ماند اثر سجودم آنجا
من و خاک آستانت، که همیشه سرخ رویم
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجا
به طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزی
که نیازمندی خود به تو می نمودم آنجا
پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آنجا
به سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آنجا

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده

غزل اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها – آثار صائب تبریزی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2016/02/saeeb-tabrizi-sher-ghazal-b94.jpg

شعر غزل- از آثار صائب تبریزی

اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها
نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها
به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها
سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها
حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها
گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟
نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها
کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها
چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها

گردآوری و بازنشر: اس ام اس کده