بایگانی برچسب: s

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-ghesmat-6.jpg

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبل شاهد رمانی زیبا از چیستا یثربی بودیم، حال قسمت ششم این رمان را با هم میخوانیم… تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه. گفتم: تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم. بقیه این داستان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

رمان شیدا و صوفی – قسمت اول از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-1-a94.jpg

(رمان شیدا و صوفی)

قسمت اول

رمان نویس: چیستا یثربی

شرح: خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است.خانواده  دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی و هفده ساله بوده. پیش دانشگاهی هنر. دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند. خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم. آرش مشکات. پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد. در اتاق نشسته بودم که او را آوردند. رنگ پریده با موهای مشکی، چشمان درشت و صورت سبزه. گفتم: من شیدام… خبرنگار. اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی! تردید کرد. خواست بیرون برود. گفتم: هیچ چی رو ضبط نمیکنم. فقط گوش میدم! نشست. نمیدانستم از کجا شروع کنم. چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال، دختری را خفه کرده باشد! گفت: عکساشو دیدین؟ گفتم: یه آلبوم عکس ازش دیدم. همه ش زیبا. گفت: من ازش انداختم! گفتم: سوال نمیکنم. خودت از هر جا میخوای شروع کن! گفت: برای عکس مدرسه اش اومد آتلیه ما. دیدینش که! خیلی معصوم بود، به، بابا گفتم: من عکسا رو میندازم. انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد. مجبور شد یه روز دیگه بیاد. اینبار با مادرش اومد. زیر چشمش، کمی کبود بود. هر چی بش میگفتم لبخند بزن، نمیزد. با عالم و آدم قهر بود. گفتم: خانم موهاتون معلومه… این عکسو قبول نمیکنن! با بیحوصلگی، عکس انداخت. از داخل لنز نگاهش میکردم. کوچولوی معصوم. انگار به زور او را عکاسی آورده بودند. مادرش گفت، یه جور بنداز آقا، برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه. موقع نوشتن قبض، دستام میلرزید. اما بالاخره جرات کردم و شماره خودم رو پشت قبض نوشتم. صوفی دید. ولی خود را به ندیدن زد. قبض را در کیفش گذاشت. روز بعد عکس آماده بود. مدام به گوشی نگاه میکردم. خبری از تماس او نبود. برای گرفتن عکسها خودش آمد. گفتم قابلی نداره. گفت: داره! میخوام یه کاری برام بکنی. خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد. گفت: بگو عکسا خراب شده! گفتم، خب باز میارنت اینجا. گفت: نه! این بار دستشون بم نمیرسه. ترسیدم. دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟ گفت، تو با منی یا با اونا؟ گفتم،خب معلومه با تو. ولی پولتو بردار! گفت: بیرونت میکنن! گفتم اینجا مال پدرمه. گفت: یه کار دیگه هم ازت میخوام. دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی! جاشو پیدا کن! فوریه. دیر بجنبی تمومه! اسمت آرش بود. نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ … با ادامه این رمان زیبا در قسمت بعد همراه ما باشید…

دو داستان کوتاه مروارید و مترسک

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-matarsak-t94.jpg

داستان های کوتاه مروارید و مترسک از جبران خلیل جبران

شرح داستان مروارید: صدفی به صدف مجاورش گفت:
– در درونم درد بزرگی احساس میکنم، دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
– ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
– من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
– ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید. به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
– آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است. اس ام اس کده

ادامه‌ی خواندن

دو داستان کوتاه راه باز شد و همسايه دزد

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/paolo-coilo-t94.jpg

دو داستان کوتاه از کتاب های پائولو کوئیلو

شرح داستان همسايه دزد:

– مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت.

– متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي كند.

ادامه‌ی خواندن

رمان بازی ، داستان کوتاه بازی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-az-italo-t94.jpg

داستان کوتاه بازی( نوشته ايتالو کالوينو)

شرح داستان: شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.

و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند.

و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. روزی بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”

مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”

اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.” جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ…
جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.” آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند. اس ام اس کده

داستان کوتاه شکر نعمت از امام محمد غزالی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-az-emam-mohamad-ghazaly-t94.jpg

شکر نعمت از امام محمد غزالی(كيمياى سعادت)

(قیمت چشم و گوش و دست و پا…)

شرح داستان: يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت میكرد و سخت میناليد

– خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟

– البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی‏كنم.

– قلت را با ده هزار درهم، معاوضه می‏كنى؟؟

– نه

– گوش ودست و پاى خود را چطور؟؟

– هرگز…

بزرگ گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله میكنى؟ بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود می‏بينى. پس آنچه تو را داده ‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏ اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!!

داستان کوتاه متشکرم – از کارهای آنتوان چخوف

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-t94.jpg

(داستان کوتاه متشکرم)

(چقدر راحت می توان زورگو بود…)

شرح داستان: همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

– چهل روبل
– نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید، شما دو ماه برای من کار کردید.

– دو ماه و پنج روز

– دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

متن کوتاه و عاشقانه رقص – رمان شعر رقص

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/05/shera-raghs-k94.jpg

متن و شعر کوتاه رقص

هر لحظه ای که به تو نزدیک میشوم، انگار از آنچه که ثانیه ای پیش بودم، دل میکنم

من انگار با وجود تو، به آینده ای امان نمیدهم

افکار من با تو، فقط تو میشود…

در رقص عاشقانه من و تو، چیزی جز صدای خنده و گرمای دوست داشتن نیست

پیچش موهایت، دلم را نوازش میکند

چشمهایت، بی پروا مرا از بودن تا ابدیتت امید میدهند

شاید پاییز است و سرد، اما آنقدر گرم هستیم که حتی خورشید هم بر ما غبطه میخورد

ولی ای کاش بمانیم… تا ابد!

و این عاشقانه هایمان، پایکوبی لحظه هایمان باشد

و اشکهایمان، از شوق تولد رویایی ترین واقعیتمان باشد…

آری، کاش این رقص با تو، ابدی باشد

آنقدر شاد باشیم که دنیا هم در شادیمان کم بیاورد

من تا ابد با تو ای مهربانم، میرقصم

پاییزم گرم است از

رقص با تو!

هر لحظه ای که به تو نزدیک میشوم، انگار از آنچه که ثانیه ای پیش بودم، دل میکنم

من انگار با وجود تو، به آینده ای امان نمیدهم

افکار من با تو، فقط تو میشود…

در رقص عاشقانه من و تو، چیزی جز صدای خنده و گرمای دوست داشتن نیست

پیچش موهایت، دلم را نوازش میکند

چشمهایت، بی پروا مرا از بودن تا ابدیتت امید میدهند

شاید پاییز است و سرد، اما آنقدر گرم هستیم که حتی خورشید هم بر ما غبطه میخورد

ولی ای کاش بمانیم… تا ابد!

و این عاشقانه هایمان، پایکوبی لحظه هایمان باشد

و اشکهایمان، از شوق تولد رویایی ترین واقعیتمان باشد…

آری، کاش این رقص با تو، ابدی باشد

آنقدر شاد باشیم که دنیا هم در شادیمان کم بیاورد

من تا ابد با تو ای مهربانم، میرقصم

پاییزم گرم است از

رقص با تو!

ادامه‌ی خواندن