بایگانی دسته: دانلود رمان و داستان

داستان راههای رسیدن به خدا از پائولو کوئیلو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-paulo-coelho-t94.jpg

داستان راههای رسیدن به خدا – پائولو کوئیلو

شرح داستان: یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:

– آیا خدا وجود دارد؟

«بودا» پاسخ داد:

– بله، خدا وجود دارد.

بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:

– آیا خدا وجود دارد؟

«بودا» پاسخ داد:

– نه، خدا وجود ندارد.

اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:

– خودت باید این را برای خودت روشن کنی.

یکی از شاگردان گفت:

– استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟

بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:

– چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید. اس ام اس کده

داستان کوتاه بازی زندگی- رمان بازی زندگی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-ken-blanchard-t94.jpg

داستان کوتاه بازی زندگی

(از نوشته های کن بلانچارد در کتاب عذرخواهي يك دقيقه‌اي)

شرح داستان: کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و... هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری.» یه سال تابستون خونواده‌ی جدیدی به خونه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند. اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من واقعاً پیشرفت کردم! از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان‌زده بودم!

– «وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: «می‌خوای مونوپولی بازی کنیم؟» هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمی‌کنم. بنابراین من تخته‌ی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم. اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همه‌چی شدم! اون روز، بزرگ‌ترین روز زندگی من بود! این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: «جان، حالا که تو می‌دونی چطور مونوپولی بازی کنی، بذار درسی از زندگی بهت بدم. همه‌چی برمی‌گرده توی جعبه.»

– من پرسیدم: «چی؟»

«هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمی‌گرده توی جعبه.»

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-italo-kalino-t94.jpg

(داستان کوتاه شهری که همه اهالی آن دزد بودند!)

نوشته ايتالو کالوينو از کتاب شاه گوش ميکند

شرح داستان: شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليدی بزرگ و فانوس را برداشته و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمي گشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.

به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري مي دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا که آخرين نفر از اولي مي دزديد. دادو ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت مي گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي مي کرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را مي کردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري مي شد.

نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده. روزي، چطورش را نمي دانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد…

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

رمان بازی ، داستان کوتاه بازی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-az-italo-t94.jpg

داستان کوتاه بازی( نوشته ايتالو کالوينو)

شرح داستان: شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.

و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند.

و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. روزی بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”

مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”

اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.” جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ…
جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.” آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند. اس ام اس کده

رمان ماه مارس و چوپان از ايتالو کالوينو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-az-italo-t94.jpg

ماه مارس و چوپان از ايتالو کالوينو

(دعای چوپان)

شرح داستان: چوپانی بود که بیش‌تر از دونه‌هایِ شن ساحل دریا گوسفند داشت. با وجود این، از ترس اینکه مبادا یکی از اونا بمیره، دل تو دلش نبود. زمستون، طولانی بود و چوپان، کاری نداشت جز اینکه دست به دامن ماه‌های سال بشه.
‏- «ای دسامبر، با من بساز! ای ژانویه، حیوونامو از سرما نکش! ای فوریه، اگه باهام مهربون باشی، همیشه چاکرت خواهم بود!»

‏ماه‌ها داشتند دعاهای اونو گوش می‌دادند و از اون جایی که درمقابل هر ابراز لطفی حساس هستند، اونارو اجابت می‌کردند. نه بارون فرستادند، نه تگرگ، نه مرض حیوانا‏ت. گوسفندها به چریدن در طول زمستون ادامه دادند و حتی ‏سرما هم نخوردند.

‏- ماه مارس هم که عجیب و غریب‌ترین ماه ازنظر آب و هواست، گذشت و ‏مساعد هم گذشت. آخرین روز ماه فرا رسید و چوپان، دیگه از چیزی ترس نداشت. ماه آوریل و بهار هم اومد و گله، سالم موند. بنابراین، لحن التماس‌آمیز چوپان قطع شد و شروع کرد به رجز خوندن و پررویی: «آهای مارس! آهای مارس! تو که گله‌هارو می‌ترسونی، فکر می‌کنی کی‌رو ترسوندی؟؟بره‌ هارو؟ اوهوی مارس، من دیگه نمی‌ترسم! بهار اومده. دیگه نمی‌تونی کاریم کنی! ای مارس زپرتی، دیگه می‌تونی گورتو از این ده گم کنی و بری.»

‏مارس با شنیدن حرف‌های اون نمک‌نشناس که جرأت می‌کرد این دری‌وری‌هارو بگه، احساس کرد که خونش به جوش اومده. رنجیده خاطر به خونه‌ی برادرش آوریل دوئید و بهش گفت: «ای برادر آوریل، سه‌روزتو به من قرض بده تا چوپونو تنبیه کنم که دیگه از این غلطا نکنه!»

‏آوریل که برادرش مارس رو خیلی دوست داشت، سه‌روزشو بهش قرض داد. مارس قبل از هرکاری، دورتادور دنیا چرخید، بادها، توفان‌ها و طاعون‌هارو که د‏رگردش بودند، جمع کرد و همه‌رو سرِ گله‌ی چوپونه خالی کرد. روز اول، گوسفندهای نر و ماده‌ای که خیلی قوی نبود‏ند، مردند. روز د‏وم، نوبت به بره‌ها رسید. روز سوم، یه حیوون زنده تو گله نموند و برای چوپون، فقط چشماش موند که گریه کنه. این بود داستان چوپان و ماه ها…

داستان کوتاه شکر نعمت از امام محمد غزالی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-az-emam-mohamad-ghazaly-t94.jpg

شکر نعمت از امام محمد غزالی(كيمياى سعادت)

(قیمت چشم و گوش و دست و پا…)

شرح داستان: يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت میكرد و سخت میناليد

– خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟

– البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی‏كنم.

– قلت را با ده هزار درهم، معاوضه می‏كنى؟؟

– نه

– گوش ودست و پاى خود را چطور؟؟

– هرگز…

بزرگ گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله میكنى؟ بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود می‏بينى. پس آنچه تو را داده ‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏ اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!!

داستان کوتاه در مورد ایمان و توکل…

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kootah-iman-t94.jpg

(داستان کوتاه در مورد ایمان و توکل)

از نوشته های فلورانس اسکاول شین

شرح داستان: زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت. وقتی مرا دید گفت: حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس! اس ام اس کده

مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.

– ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند.

– ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس. با تشکر از همراهی شما دوستان اس ام اس کده

داستان کوتاه متشکرم – از کارهای آنتوان چخوف

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-kotah-t94.jpg

(داستان کوتاه متشکرم)

(چقدر راحت می توان زورگو بود…)

شرح داستان: همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

– چهل روبل
– نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید، شما دو ماه برای من کار کردید.

– دو ماه و پنج روز

– دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن