بایگانی دسته: دانلود رمان و داستان

دو داستان کوتاه مروارید و مترسک

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-matarsak-t94.jpg

داستان های کوتاه مروارید و مترسک از جبران خلیل جبران

شرح داستان مروارید: صدفی به صدف مجاورش گفت:
– در درونم درد بزرگی احساس میکنم، دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
– ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
– من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
– ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید. به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
– آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است. اس ام اس کده

ادامه‌ی خواندن

رمان رموز و آداب عشق – از جبران خلیل جبران

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-Khalil-gibran-t94.jpg

(رمان رموز و آداب عشق – از جبران خلیل جبران)

شرح داستان: دیروز بر دروازه معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم.

– مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است.

– جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد.

– زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند.

– دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند. اس ام اس کده

– مردی می گذشت، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

رمان کوتاه مرد خوشبخت- از نوشته های لئو تولستوی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-az-tolstoy-t94.jpg

(مرد خوشبخت- از نوشته های لئو تولستوی)

شرح این رمان کوتاه: پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
– «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ  یک نتوانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت:
– که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند...
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
– آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد، که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد، و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!! اس ام اس کده

داستان کوتاه مشتری فقیر ، از پرمودا باترا

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-moshtari-t94.jpg

(داستان کوتاه مشتری فقیر از رمز و راز زندگی بهتر  نوشته پرمودا باترا)

شرح داستان: در اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می پخت.

مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.

صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و با ارزش است… اس ام اس کده

داستان پندآموز خاطره بهار ، از پائولو کوئلیو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-khatere-bahar-t94.jpg

داستان پندآموز خاطره بهار، از جمله کارها و آثار پائولو کوئیلو

شرح داستان: یک حکیم سالخورده‌ چینی از دشتی پر از برف رد می‌شد که به زنی برخورد که گریه می‌کرد.

حکیم از او پرسید:

– شما چرا گریه می‌کنید؟

زن پاسخ داد:

– چون به زندگی‌ام فکر می‌کنم، به جوانی‌ام، به آن چهره‌ زیبایی که در آینه می‌دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می‌دانست که من بهار زندگی‌ام را به خاطر می‌آورم و گریه می‌کنم.

حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه‌ ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه‌ زن بند آمد. او پرسید:

– شما در آن‌جا چه می‌بینید؟

حکیم پاسخ داد:

– دشتی پر از گل سرخ، خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می‌دانست که من در زمستان همیشه می‌توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم… اس ام اس کده

داستان کوتاه رسم قدیمی از نوشته های پائولو کوئیلو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-paulo-coelho-t94.jpg

(داستان کوتاه رسم قدیمی از نوشته های پائولوکو ئیلو)

از کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها

شرح داستان: در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد »

این قانون نسل ها برقرار بود، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید. مدتی بعد،‌ آن جا منطقه حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند…

– خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و فرمود:« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند» پیامبر با پیام تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند، چرا که آن رسم قدیمی، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد.

– کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده. اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد، بنابر این تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند. بدین ترتیب، می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد. تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند، به آیین قدیمی وفادار ماندند. اما در حقیقت، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند….

داستان راه بهشت از پائولو کوئلیو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-paulo-coelho-t94.jpg

(داستان راه بهشت از پائولو کوئلیو)

شرح داستان: مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!

– پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.

– رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: “روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟”

– دروازه‌بان: “روز به خیر، اینجا بهشت است.”

– “چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.”

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: “می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.”

– اسب و سگم هم تشنه‌اند.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن

رمان کوتاه چهره خوب و چهره بد

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/06/dastan-paulo-coelho-t94.jpg

(رمان کوتاه چهره خوب و چهره بد از پائولو کوئلیو)

شرح داستان: “لئوناردو داوینچی” موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست “خیر و نیکی” را به شکل “عیسی” و بدی را به شکل “یهودا”(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.

– روزی در مراسم همسرائی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.

– سه سال گذشت. تابلوی “شام آخر” تقریبا تمام شده بود، اما داوینچی برای “یهودا” هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند، داوینچی پس از مدتها جست وجو، جوان شکسته، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.

– گدا را که نمی دانست چه خبر است را به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

بقیه داستان در ادامه مطلب…

ادامه‌ی خواندن