بایگانی برچسب: s

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۲ از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

رمان شیدا و صوفی – قسمت ۱۲

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان شیدا و صوفی… حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم.
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم. سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم. از بهار نمیترسیدم. همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود. حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد… ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم… در را باز کرد. گفتم؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون… میخوام هوا بخورم! فکر کردم از مشکات میترسی… گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم… عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدر میپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم… از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم… تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ داد زد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید. انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!… خدایا علی…ادامه رمان در قسمت بعد…

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی – قسمت دهم

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi1.jpg

رمان چیستا یثربی با عنوان شیدا و صوفی

قسمت دهم

شرح: ادامه رمان کوتاه و عاشانه شیدا و صوفی… جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین در و دیوارا. همین پله ها.. بهار کوچولو که تا اونوقت مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد میکشید. فکر نمیکردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود اما زورش بش نمیرسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود… پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش. پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛ گفت: من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. میدیدم که اون بالا میجنگن. بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد… روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز میگرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون میآمد .خونریزی مغزی میلرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار از بالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!علی گفت، و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشید گفت، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار. گفتم ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛ من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ میکشید. گریه میکرد، نمیخواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو میخواست. من هر کاری از دستم بر می اومد کردم. میفهمید؟ هر کاری…. پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبحها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد…. انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم… گفتم: بهار! بهار روی پله ایستاده بود. گفت:غذا نمیخواید؟ وقتشه!… ادامه این رمان زیبا در روزهای آتی خواهید خواند

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال ادامه ماجرا… آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید.  آب در گلویش گرفت، گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابا بزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادر بزرگم که مرد، بابا بزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خانواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابا بزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟ گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه. نمیدونم چرا این حرف بابا بزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست… گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابا بزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید، چرا میخندی دیوونه؟ مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد، چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه ام نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم: همه اش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود. صوفی خانم من دارم میرم! گفت: به سلامت! گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد. اونم گفت، به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟ گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!… با ما در قسمت بعد این رمان زیبا از نوشته های چیستا یثربی همراه باشید.

رمان طنز + داستان طنز شیرازی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/roman-tanz-a94.jpg

رمان کوتاه و زیبای خواندنی – با مضمون طنز

روزی ﻣﺮﺩ ﻫﯿﺰﻡ ﺷﮑﻨﯽ? ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ای خروشان در حال کار ﺑﻮد، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ هیزم شکن خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ.?
ناگهان ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ سر ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ آورد و ﺑﻪ هیزم شکن غمگین ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
هیزم شکن ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ تعریف کرد، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ یک ﺗﺒﺮ ﻣﺴﯽ آﻭﺭﺩ و به هیزم شکن ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﻪ؟؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: خیر!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ این بار ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: همینه؟
ﻣﺮﺩ جواب داد: ﻧﻪ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ همراه ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻃﻼﯾﯽ
ﺑﺮﮔﺸﺖ پرسید: ﺍﯾﻨﻪ؟؟
ﻣﺮﺩ پاسخ داد: ﻧﻪ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺗﺒﺮ ﻣﺮﺩ را آﻭﺭﺩ و نشان داد، هیزم شکن ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺒﺮ را به وی ﺩﺍﺩ!☺
مدتی از این ماجرا گذشت، روزی هیزم شکن ﺑﺎ همسرش ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ رفتند. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ همسر او ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩ بسیار ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ آﻣﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ او ﺭا ﭘﺮﺳﯿﺪ؟
هیزم شکن ﺟﺮﯾﺎﻥ را ﺑﺮﺍﺵ شرح ﺩﺍﺩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ملکه زیبایی ۲۰۱۶ ﺑﺮﮔﺸﺖ! می خواﺳﺖ دوباره ﻣﺮﺩ رو ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ کنه، پرسید: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮته؟؟
?ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آﺭﻩ?
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ
ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﯽ؟
?هیزم شکن ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺗﻮ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮﺳﻪ ﺯﻥ رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻣﺨﺎﺭجشون ﺑﺮﻧﻤﯽ آﻣﺪﻡ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ او ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ?
ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آفرین! ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺯﺭﻧﮕﯽ؟؟؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: بچه شیراز
?ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ! ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﻣﻮﺳﺎ ﺭﺍﺱ میگی؟!
?ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﺎ بووی چیشی. ها عزیزوم! ?
?ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ: حالو که راسشه گفتی باید خودومه بوسونی.
???????

رمان کوتاه مرد خوشبخت- از نوشته های لئو تولستوی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/07/dastan-kotah-az-tolstoy-t94.jpg

(مرد خوشبخت- از نوشته های لئو تولستوی)

شرح این رمان کوتاه: پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
– «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ  یک نتوانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت:
– که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند...
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
– آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد، که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد، و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!! اس ام اس کده

متن و داستان های کوتاه پائولو کوئیلو

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/02/matn-va-dastan-kotah-paolo-e93.jpg

داستان اول:

راههای رسیدن به خدا

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
 آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
 آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

*برگرفته از: کتاب مكتوب – نوشته پائولو کوئیلو

ادامه‌ی خواندن