بایگانی برچسب: s

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۷ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: … از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم. آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد. دکتر انگار منتظر من بود. گفت چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم هر کسی قلقی داشت، سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید گفت: بچه باهوش و قشنگی بود، اما وقتی منصور  پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود پول نداشت بده، شوهرش زندان بود، منصور میخواست با زنه معامله کنه سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست زنه بلند شد بره در قفل بود زن بیچاره جیغ میزنه منصور جلوی دهنشو میگیره زنه داشته خفه میشده بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه زنه دست و پا میزنه چنگ میزنه اما منصور موفق میشه. زور منصور خیلی زیاد بود، زنه رو زمین افتاده و منصور مسته، تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه. اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه از اونجا پرتش میکنه پایین بهار، همه چیزو میبینه بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه، سعی میکنه بره بیرون در قفله، هنوز یه گوشواره زن رو زمینه، منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود، فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم محجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت میخواست پولی به بهار نرسه، حکم محجوریت دایم میخواست، انگار حس کرده بود به زودی میمیره. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه. اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست، برای همینم زنش داده بود به فامیل. مشکات پسر خاله منصوره، میدونستی؟!… ادامه رمان در قسمت بعد…

قسمت ۲۵ رمان شیدا و صوفی – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۵ رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: … از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد حقوق میگرفت زبر و زرنگ بود بهار میشناختش بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود میدونست ما خیریه ها معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد سنداشو امضاء میکرد. گفتم که زبل بود اما سنی نداشت. حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد. غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید… گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت نمیدونم! قاطی کردم اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه. خانوادگی ریگی تو کفششونه.
اما ما کاری نداشتیم. درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست، یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت نمیشناستت. حسی نداشت! گفت میشناسه! دوسم داره به خدا. همه گند کاریای باباشم میشناسه منو میخواد. الانم که زن نداره! اما مدتیه محلم نمیذاره دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا! میدونم دوست دختری نداره کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم. گفتم پس مشکات، بهار و تو تو اون خونه بزرگ البته تو مدام نبودی هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت نه. حتی آیفون و تلفنم قطع میکنن. فقط… گفتم فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا بعد اون اتفاق افتاد خدایا من نباید بگم ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم. دوازده شب بود بهار خواب بود حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود. میخواستم جیغ بکشم ولی مشکات منم میکشت جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده. من خودمو به خواب زدم، اما سحر پریدم از صدا… ادامه رمان در قسمت بعد

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم – چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

شیدا و صوفی قسمت بیست و چهارم

چیستا یثربی

شرح: … همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد دیگر حوصله حرف زدن نداشت. هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم. خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید گفت: من جزو این خانواده نیستم.  بذارید برم. گفتم به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون، اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم خواهر بهار؟ گفت بله دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره، البته سالها خارج بوده تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره. اونجا گمونم شغل مهمی داره. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده. الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره مادرم زندگیشو روش گذاشته. گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم. من حتی زندانی نبودم کلید داشتم.. همه ش بازی بود. دکتر شایان گفت مشکات تعادل نداره، خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم. مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من. هفته ای سه چهار بار برای غذا و نظافت سر میزدم از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد. ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند.

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی – دانلود رمان عاشقانه

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۲۳ رمان شیدا و صوفی (دانلود رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

شرح: …من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد. ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد. صحنه فجیعی بود! خون از چشم بچه فواره میزد! مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس. به اورژانس زنگ بزنین. کمک! بچه تقریبا بیهوش بود. بهار ناپدید شد. داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر، از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود. آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم. بهار آستین هایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم! کمک های اولیه بلدم. صدایش عوض شده بود. گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم. به مهرانه گفت، تو این خونه از یه مریض نگه داری میکنم. اسمم روژانه. روژان مرادی. اگه الان برسونینش بیمارستان، زود خوب میشه. مهرانه با وحشت رفت. به بهار گفتم تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت یادت نیست؟ قبل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟ گفتی لازم میشه. برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده. هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند، هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها از او میکردم. انگار دو آدم مختلف بود یا چند آدم .بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ما نیاید. اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد! با من کسی کاری نداشت. دو هفته بعد شایع کردم بهار مریض است و ماه بعد او را کشتم. یعنی به همه گفتم مرده است. دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند. همه چیز میفروخت. حتی جنازه. اما کمی گرانتر. مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم. بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد. از آن تاریخ دیگر تمام خانواده، بهار را از یاد بردند. جز ما چند نفر. دکتر گفت شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز! یه جاشم باید خودت حل کنی. دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد. گفت ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت شما رو نمیدونم. ولی من همه رو میشناسم. پدرم نظامی بود. ازش یاد گرفتم که درباره همه چی تحقیق کنم. مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس شیفته اون آقای پلنگه. یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر. درسته؟ همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست. اون میناست! وکیل و پزشک پلیس! مادرتون مهرانه چطوره؟ مدتهاست ازش خبر ندارم. گفتن آمریکاست. دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت این خانواده خود شیطانن. اما برای چی؟! چه شونه؟… ادامه رمان را در قسمت بیست و سوم خواهیم خواند…

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

قسمت ۲۲ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: ادامه رمان را میخوانیم… وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت گمونم برای امروزش کافی باشه. خیلی دو گانگی تو حرفاشه و چقدر نفرت! گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟ گفت به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست! نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه. یه جا جوونه و عاشق. یه جا بچه و معصوم. یه جا باهوش و جا افتاده! باید روش بیشتر کار کرد. با دستمال عرق صورتش را پاک کرد. هوا گرم نبود. اما دکتر شایان، عرق میریخت. گفتم حالتون خوبه دکتر؟ گفت بله. این خانم منو یاد کسی انداخت! بگذریم مورد پیچیده ایه. نفر بعدی کیه؟ گفتم شما بگید. مشکات، صوفی، آرش، پرویز، سیمین، مادر بهار؟ دکتر گفت مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست. طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود. گفت بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم باید خودمم ده سال کوچیک میکردم. وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد. گفتم پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت تا جایی که تونستم… دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود. یه وکیل حرفه ای ولی خلاف! همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد، وقتی پدر بهار مرد تا سه سال همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون. شاکی بود. من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه. گفت ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه. به جریان سن ما شک کرد گفت بهارو کوچیک کردی آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره. ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد. اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته. حتما کسی قرصاشو برداشته. به پلیس میگه! حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن… بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد… من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم، آدرس دوستم را بت میدم. نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم. مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد و رفت. لابد او هم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت. بهار گفت: باید میمرد. گفتم بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بود مگر مقرری بچه ها. از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت. پسرک مجید، سه ساله بود. اما دختر را ندیده بودم. ظاهرا بیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند. مهرانه مستاصل بود. به پول نیاز داشت. گفت اخر هفته می آید و آمد. مینا دخترش همراهش بود. چشم عسلی. سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم که… ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند

قسمت ۲۰ رمان شیدا و صوفی – رمان عاشقانه پلیسی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-19.jpg

(قسمت ۲۰ رمان شیدا و صوفی – رمان عاشقانه)

از چیستا یثربی

ادامه رمان شیدا و صوفی را با هم میخوانیم… پس یک نفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است. اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد. پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم. کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم. پیشنهاد من بهار بود. چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او، وقتی نمیگرفت. دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس، کنارش بنشینم. بهار کمی ترسیده بود. آهسته سلام داد و به من خیره شد. گفتم: خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت: بله…چرا نه؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن. دکتر گفت: بهار خانم، شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد. یازده! نه. دوازده… و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت: الان نه. اون موقع… ناگهان با صدای زنی جدی پرسید سن یه خانمو نمیپرسن! برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی. بهار گفت بچه ام سی و هشت سال پیش به دنیا اومد. پس الان باید مردی شده باشه. و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که… نگفتم؟ یادم نیست. اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود. دلم بلال میخواست. اما جمشید پیدا نکرد. گوجه سبزم خوبه. دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم. اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود، الان حدود پنجاه و دو سال داشت. گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود. دکتر گفت به بچه شیر میدادی؟ گفت نمیخورد! گریه میکرد. جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن، بزرگش کنن. دادیمش رفت. بعد بازم دیدیش؟ با صدای کودکانه ای گفت نه مرد. آخه خیلی کوچیک بود. جمشید گفت مریض بود. سرش را روی میز گذاشت. جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم. ناگهان با خشونت دستم را کنار زد. در نگاهش، نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم. با صدای زنانه  جدی گفت: ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم. من بچه مو میدیدم… جمشید میگفت مرده. ولی مهم نبود. من میدونستم زنده ست. پرویز پسر خوبی بود. جاش پیش مادر من راحت بود. من و جمشید کارای مهم تری داشتیم. جا خوردم. این صدای بهار نبود. صدای یک زن عاقل و پخته بود. گفتم: چه کار؟ گفت جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم. ویرایش!… من و دکتر باهم گفتیم! بهار خندید بم نمیاد بتونم؟ درسته زود ازدواج کردم. اما جمشید خودش بم درس داد. من کلی کتاب خوندم. عاشق ادبیاتم. این دیگر صدای بهار نبود. صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود. بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! و خندید. خنده ای زنانه و پر راز… ادامه رمان تا دقایقی دیگر در قسمت بعد…

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/12/sheyda-va-sofy-19.jpg

قسمت ۱۹ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

ادامه قسمت های قبل را در این قسمت با هم میخوانیم… از خواب پریدم…. چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم… علی تا حال زار مرا دید، فهمید که چه اتفاقی افتاده است. گفت باز کابوس؟ گفتم علی این واقعی بود! عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد. پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و… گفت صبر صبر کن. یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم خب معلومه. اون یه بچه معصومه. قربانی یه وسوسه کثیف شده. علی دفترچه ای در آورد. گفت اینو فقط به تو نشون میدم. این دفتر خاطرات بهاره. تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده… مادرش بهم داد. خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بهم بده. دفتر پر از نقاشی های بی ربط و سیاه بود. آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود بمیر! گفتم خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوء استفاده شده. گفت: این چی؟ نقاشی من بود. با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود. با شال و عینکم. و زیر آن نوشته بود: شیدا بمیر! گفتم: مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت نمیدونم. یه نفر با پیک دیروز اورده دم در. بعد از تخلیه خونه… هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده! گفتم ولی من که همیشه با بهار خوب بودم! گفت: یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟ اون خونه هم که پر از در مخفیه. فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه. گفت بله. امروز همه شونو میببینه! گفتم و صوفی رو؟ گفت اون نه! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون! گفت یه کاری بش دادم. داره برای من جاسوسی میکنه. گفتم چرا به اون؟ گفت چون فقط اون میتونه بره اونجا… نترس حسود خانم! صوفی جای بچه  منه. نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم. یا چند روز پیش  اولین بار، تو کلانتری در چه حالی دیدمش! گفتم به من بگو! گفت: تا جواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم. گفتم دو قتل! اولی که هویتش معلوم نیست… دومی یعنی مادر جمشید حدودا نود سال رو داشته. گفت آره. نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال! گفتم و موضوع سنا چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟ گفت که شناخته نشن. گفتم از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت شاید هیچکی. شاید فقط نقشه ای دارن… بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده. چشماش سنشو نشون میده. اینا از دم میخوان یه کاری بکنن. گفتم کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن میانه سال؟ گفت امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد. اما میخوام یه چیزی بهت بگم… بین خودمون باشه! من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم… به نظرم هر دو عاشقشن!… گفتم خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه. گفت نه. بیشتر از اون… میخوام بیتا سرمدم تست بده. من شک دارم اون وکیل باشه. چهار بار آمریکا عمل کرده. با پول جمشید مشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل  زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده! ادامه رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت ۱۸ رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

قسمت ۱۸ رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: حال ادامه رمان… از این راه به نتیجه نمیرسم. همه اش دروغ! هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه. علی برایم چای ریخت. گفت: سینا، برادر ناتنی آرش، تو یاسوج سربازه. دیشب بهم زنگ زد. گفت شناسنامه ها! باورشون نکنید. همه جعلین. تو اداره ثبت آشنا داشتن. سن هیچکدوم واقعی نیست. منظورم اصلیاست. بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟ شاید بهتر فکر کنی! گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه. یکی که از همه باهوشتره! ولی چرا؟ و کیه؟ شب دماوند بودم. مفصل تلفنی با سینا حرف زدم. نکاتی گفت که ذهنم را درگیر قصه ای کرد. قصه ای مخوف! قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس آنچه شنیده بودم و یا حدس میزدم، پیش خودم تجسم کردم. قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است،  کند، زیبا، خوش آواز و شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده. مشکات آن موقع محصل بود و اصلا سال چهل نبود! ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند. دهه پنجاه بود. یک قصه تجسم کردم. فقط قصه! از آنچه نصفه شنیده بودم، دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند. پدرش الکلی است، مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود. او را میزند. لباس بهار پاره میشود. هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکند و میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد. بهار از آن پس ساکت میشود. دیگر حرف نمیزند. فقط جیغ میکشد. دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند. تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست میشنود. پس بهار باید سریع شوهر کند! مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسر ناتنی شرور به نام جمشید دارند. دو خانواده فامیل دور بوده اند. جمشید را خارج فرستاده بودند. به جمشید در رویایم میگویم چرا خارج؟ میگوید مادر خوانده ام مدام مرا میزد. میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود. صدای مادر مو مشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد. من تنها فرزندش بودم. مادرم به خواب من می آمد. نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت. قصه دختری زیبا مثل خودش با موهای بلند مشکی. جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند. وقتی برمیگردد، بیست و دوساله است و بهار ده، موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد. یک بار بهار موقع کاشتن لوبیا به او میگوید که کاش او را هم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد. جمشید شک میکند. بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشید میگوید. جمشید که خودش هم از کمبود مادر رنج میکشد با او عروسی میکند. پدر بهار، زنش را طلاق میدهد و از زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود. پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد. پس نقشه ای میکشد، نقشه ای شوم، حتی به قیمت مرگ بهار! و جمشید میفهمد. پول برای او مهم نیست. بهار مهم است… ادامه رمان در قسمت بعد…