بایگانی دسته: دانلود رمان و داستان

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی – از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-ghesmat-6.jpg

قسمت ششم رمان شیدا و صوفی

از چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبل شاهد رمانی زیبا از چیستا یثربی بودیم، حال قسمت ششم این رمان را با هم میخوانیم… تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه. گفتم: تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم. بقیه این داستان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی – به قلم چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی)

به قلم چیستا یثربی

شرح: از اینکه در قسمت های قبل با ما همراه بودید متشکریم، حال قسمت پنجم رمان شیدا و صوفی نوشته خانم چیستا یثربی خواهیم خواند... خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد… پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی… یه چیزی بوده! گفتم: پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده، علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم: خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت: ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم، اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. در زدم. آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت: فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل  بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. میفهمی!… ادامه این رمان در قسمت بعد منتشر خواهد شد

قسمت چهارم رمان شیدا و صوفی – به قلم چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi.jpg

قسمت چهارم رمان شیدا و صوفی

به قلم چیستا یثربی

شرح: در قسمت های قبلی این رمان شاهد این رمان جالب و خواندنی بودیم. حال در این قسمت شاهد ادامه ماجرا از قلم نویسنده معروف کشورمان “چیستا یثربی” خواهیم بود… پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا، اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین، اما بگم اجاره اش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم: خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت: نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید… آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم. ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم… دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!… ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند. از نوشته های خانم چیستا یثربی…

قسمت سوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/chista-yasrebi-1a94.jpg

(قسمت سوم رمان شیدا و صوفی)

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال با قسمت سوم این رمان همراه ما باشید،.. بابابزرگ، هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد. هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد. به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من. پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ پایش را در عکاسی میگذاشت. بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود. گفت کجاست؟ گفتم اومدم عقبش. در خونه تون قفل بود! گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت! شماره ماشینو برداشتین؟ سیاه. شاسی بلند. گفتم: شماره؟ عصبانی شد. فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین! گفتم تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟ گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود. گفتم، بعد؟ گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟ گفتم مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد از خفگی تو تصادف سوخته خانواده اش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه. گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! او را بردند. به کاغذ نگاه کردم. آدرس بود! دربند. به علی زنگ زدم، ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم! نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم. گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم! گفتم: میدونی که گزارش های روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟ گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟ در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود. مشکوک نگاه کرد. علی گفت: سلام حاجی.
– حاجی باباته! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود. گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم. با خشم گفت: مگه خونه من بنگاست؟ گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه، کافیه. در نیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند. پیرمرد خواست در را ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت. وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه، جواب بده! پیرمرد ترسید. گفت: محرمید؟ ادامه این رمان را در قسمت بعد خواهیم خواند…

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی – نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

قسمت دوم رمان شیدا و صوفی

نوشته چیستا یثربی

شرح: حال ادامه ماجرا… آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید.  آب در گلویش گرفت، گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود… ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا… قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابا بزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادر بزرگم که مرد، بابا بزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خانواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابا بزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟ گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه. نمیدونم چرا این حرف بابا بزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم… صوفی.. بیا! همینجاست… گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابا بزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید، چرا میخندی دیوونه؟ مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد، چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه ام نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم: همه اش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود. صوفی خانم من دارم میرم! گفت: به سلامت! گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد. اونم گفت، به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟ گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!… با ما در قسمت بعد این رمان زیبا از نوشته های چیستا یثربی همراه باشید.

رمان شیدا و صوفی – قسمت اول از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-1-a94.jpg

(رمان شیدا و صوفی)

قسمت اول

رمان نویس: چیستا یثربی

شرح: خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است.خانواده  دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی و هفده ساله بوده. پیش دانشگاهی هنر. دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند. خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم. آرش مشکات. پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد. در اتاق نشسته بودم که او را آوردند. رنگ پریده با موهای مشکی، چشمان درشت و صورت سبزه. گفتم: من شیدام… خبرنگار. اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی! تردید کرد. خواست بیرون برود. گفتم: هیچ چی رو ضبط نمیکنم. فقط گوش میدم! نشست. نمیدانستم از کجا شروع کنم. چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال، دختری را خفه کرده باشد! گفت: عکساشو دیدین؟ گفتم: یه آلبوم عکس ازش دیدم. همه ش زیبا. گفت: من ازش انداختم! گفتم: سوال نمیکنم. خودت از هر جا میخوای شروع کن! گفت: برای عکس مدرسه اش اومد آتلیه ما. دیدینش که! خیلی معصوم بود، به، بابا گفتم: من عکسا رو میندازم. انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد. مجبور شد یه روز دیگه بیاد. اینبار با مادرش اومد. زیر چشمش، کمی کبود بود. هر چی بش میگفتم لبخند بزن، نمیزد. با عالم و آدم قهر بود. گفتم: خانم موهاتون معلومه… این عکسو قبول نمیکنن! با بیحوصلگی، عکس انداخت. از داخل لنز نگاهش میکردم. کوچولوی معصوم. انگار به زور او را عکاسی آورده بودند. مادرش گفت، یه جور بنداز آقا، برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه. موقع نوشتن قبض، دستام میلرزید. اما بالاخره جرات کردم و شماره خودم رو پشت قبض نوشتم. صوفی دید. ولی خود را به ندیدن زد. قبض را در کیفش گذاشت. روز بعد عکس آماده بود. مدام به گوشی نگاه میکردم. خبری از تماس او نبود. برای گرفتن عکسها خودش آمد. گفتم قابلی نداره. گفت: داره! میخوام یه کاری برام بکنی. خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد. گفت: بگو عکسا خراب شده! گفتم، خب باز میارنت اینجا. گفت: نه! این بار دستشون بم نمیرسه. ترسیدم. دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟ گفت، تو با منی یا با اونا؟ گفتم،خب معلومه با تو. ولی پولتو بردار! گفت: بیرونت میکنن! گفتم اینجا مال پدرمه. گفت: یه کار دیگه هم ازت میخوام. دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی! جاشو پیدا کن! فوریه. دیر بجنبی تمومه! اسمت آرش بود. نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ … با ادامه این رمان زیبا در قسمت بعد همراه ما باشید…

مقدمه رمان “شیدا و صوفی” نوشته چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/shyda-va-sofy-a94.jpg

(مقدمه رمان “شیدا و صوفی”)

نوشته چیستا یثربی

شرح: درباره ی داستان جدیدم: شیدا و صوفی
پنج سال پیش، این داستان نگاشته شد. مجوز چاپ نگرفت. امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم، مجوز گرفت. لیکن شما اصل داستان اصلی را می خوانید. همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود: داستان واقعا اتفاق افتاده بود… و شیدا، خبرنگاری که در قصه میبینید، در واقع، خودم هستم…
همیشه روی پرونده های واقعی، حساسیت وجود دارد. خیلی سعی کردم، این داستان را فراموش کنم. آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم… اما غیر ممکن بود. چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم…
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم… میخواهد آدم های بیشتری او را بشناسند…
به خاطر این ماجرا، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند، هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی، سرنوشت من به کجا رسیده بود!
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم. موقع رخ دادن رویدادها، سی و چند سالم بود گمانم… به هر حال ماجرا از دید من، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است. لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد. ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم. چون شیدا و صوفی اساسا داستان یک نفر نیست. داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد. داستان همیشگی خانواده های ایرانی است. بلوغ، نوجوانی، عشق، تنهایی بچه ها، فداکاری والدین و غربت سالخوردگان…
داستان سختی است. شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت. آن جا من فقط خودم بودم و علی… اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق… و باید حق همه را درست ادا کرد…
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید. چون فشرده کردن رمان، آنهم یک ماجرای واقعی، همیشه وقت میبرد… واگر سطحی از آن عبور کنی، همان قصه مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم…. این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم…..احترام به آنها که نباید دست کم گرفته شوند. چون امروز و فردا مال آنهاست… اما پدران. مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند. این داستانی درباره خانواده ایرانی است…
وقتی میخواستم شیدا و صوفی را شروع کنم…. یک جمله از آرش به یادم آمد: نسل ما یاد گرفته، وقتی میفهمه گولش زدن، تلافی کنه… شاید این جمله آرش باعث شد که بخواهم. قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد…..
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است…
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند…
سپاس از شوقتان …. شروع و ادامه رمان در پست های بعدی….

قسمت بیست و چهارم رمان پستچی از چیستا یثربی

http://www.smskade.ir/wp-content/uploads/2015/11/roman-postchi-a94.jpg

(قسمت بیست و چهارم رمان پستچی از چیستا یثربی)

شرح: (برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی)، مطالب این رمان بدون دخل و تصرف در اختیار کاربران عزیز قرار میگیرد… نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت و خوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر.. نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم. نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی، به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت! چشمانش پلنگ وحشی شد. مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه میکنه. نمیخوام حالش بدتر شه. گفتم: ببین علی. سه سال تو بیخبری منتظرت موندم. یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد. من از طرف روزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. میتونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطر این خاک جنگیدن. استادم برام بورس تحصیلی گرفت نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدم خوبی بود. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت .اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟ گفتم: بذار بم ثابت شه، بعد! حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه. هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم! علی گفت: سوار شو! خودت بش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی میده. گفتم: تو برای من نمیجنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟ گفت: برای توتا قیامت میجنگم. اماجنگ با مادری که داره میمیره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. میفهمی؟ به خانه شان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده. علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید. ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بتون حق میدم. نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی میکنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه ای بش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش، اینو بش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمیشم. خاله میدونه. گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم میرفتی؟ گفت راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!… این رمان ادامه دارد…